با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها.... در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو منبع: http://mstory.mihanblog.com
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه. برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم. مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه. برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم . این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند. برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد . اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد. برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!! . . . نتیجه اخلاقی : 1.هیچ وقت با مهندس جماعت در نیفتید!!! 2.فرصت ها را از دست ندهید. (مهندس هم جواب رو بلد نبود و به جز 5 دلار اول و 5 دلار دوم که به برنامه نویس داد ، 200 دلار گرفت یعنی 190 دلار سود !!!)
قسمت دوم مسیر طبیعیِ وسوسه انگیز ی بود. همچنان که به آهستگی از راهرو باریک میان درختان. به پیش می رفتیم احساس کردم فشار هوا بر حنجره ام فشار می آورد. بزودی فراروی ما ,روشنایی که منتهی به رودخانه بود پدیدار شد. و از آنچه دیدیم .بسیار حیرت کردیم. در وسط آن محوطه ی روشن , قبرستان کوچکی با تقریبا ده یا پانزده قبر که به وسیله دیوارهای سنگی محصور شده بود , به چشم می خورد. دروازه سیاه آهنی اش از قسمت لولا. به یک طرف خم شده بود. اصلاُ قادر نبودم یک قدم جلوتر بروم . چرا که رودخانه , در پس زمینه ای از نور خورشید که بر سطح آب می درخشید. دیده نمی شد. دستم در دست همسرم بود و همین مسئله کمی مرا دلداری می داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پیش رفتم. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. متوجه این حقیقت شده بودم که مالکین قبلی خانه اشرافی, کمترین تلاشی برای نگه داری اینجا, از خود نشان نداده اند.
چمن محوطه قبرستان , کم پشت , و گلهایی که حالا پژمرده شده بود اینجا و آنجا روی گورهای تازه تر به چشم می خورد. به یک سنگ گرانیت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا مقداری خزه, پوشانده بود. با صدای بلند. شروع به خواندن کلماتی که بر قسمتهای ترک دار تخته سنگ , حک شده بود, کردم:
همایون رابرت “ ویندبروک”1817-1898
من کلا با تاریخ خانه مجلل ویند بروک, آشنا بودم, زیرا وقتی خودم را آماده می کردم اینجا را بخرم آن را مطالعه کرده بودم. کنار قبر نخستین مالک و سازنده این کاخ مجلل ایستادم. من اصلا از اینکه در اینجا قبرستانی وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمی شد که کسی همین طوری قبر اجدادش را رها کرده و حتی از اینکه آنها اینجا دفند هم ذکری به میان نیاورده باشد. ناگهان متوجه شدم که همسرم صدایم می زند. او در کنار یک قبر, در طرف دیگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزدیکش چمباتمه زدم. در آن گوشه دنج , یک قبر نسبتا جدید وجود داشت ,با سنگی سیاه و زیبا و مرمرین. چمنهای اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن کتیبه روی گور کردم. از قبل می دانستم که چه باید آنجا نوشته شده باشد.
همایون "جیمی ویندبروک" 1991-1998
شوکه شده بودم سعی می کردم سیل افکاری را که به ذهنم هجوم می آورد , هضم بکنم. همسرم توجه ام را به قبر کوچک تری کنار قبر پسر جلب کرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سیاه ساخته شده , و بر زمین تکیه داده شده بود. کتیبه به آسانی خوانده می شد.
ساوانا 1998
قبرستان را ترک کردیم و مسیر پایین رودخانه را, به سمت خانه مجلل پیش گرفتیم. از اینکه گور کوچکِ کنارِ قبر پسر, متعلق به یک حیوان محبوبِ خانگی بود اصلا تعجب نکرده بودم. من دقیقا می دانستم که آن قبر متعلق به چه حیوانی است.
هنوز کاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترک کرده بود تا تعطیلات آخر هفته را, با والدینش در "گرینویل" سپری کند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هیجانی شده بودم و در این اندیشه بودم که بهترین دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم که اگر برایشان امکان دارد مدتی را در اینجا سپری کنند. اما بعد دریافتم که فکر ابلهانه ای است. برای مقابله با ترسها, ذهنم را آماده می کردم من باید این سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ می کردم. یک روز گذشت و عصر دومین روز فرا رسید. همه ی روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسیده بودم. در طول روز دریافته بودم که کیفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس می زدم که آن را باید هنگام زانو زدن بر علفهای قبرستان قدیمی , انداخته باشم و به خود جرأت دادم که به این بیندیشم که بروم و آنجا را جستجو کنم. برای فردا به آن احتیاج داشتم.
نور کم رنگ خورشید , بر خانه مجلّل می تابید. تا نیم ساعت بعد, هوا کاملا تاریک می شد با عجله , در مسیر رودخانه, به راه افتادم گفتگو کنا ن و زمزمه کنان , همراه با خواندن سرودهای قدیمی, رفته رفته ،حصار قبرستان , در دیدرس قرار گرفت. و من امیدوار بودم که در کمترین زمان کیفم را پیدا کنم و به سرعت از آنجا خارج شوم.
چندی نگذشت که قبرستان به طور کامل , در محدوده ی دید قرار گرفت. از آنچه دیدم ،در جا خشکم زد, آواز های قدیمی, در گلویم ماند. در وسط محوطه ی قبرستان, دو شبح نورانی به چشم می خورد . پسر جوانی آنجا , در حال انداختن یک توپ قرمز، به هوا بود. همینکه توپ از دستش رها شد, یک سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پرید و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن های نرم, فرود آمد، به طرف پسرک دوید و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادی , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستی زد و همان عمل قبلی را بدون نقص تکرار کرد. پسرک روی چمنهای سرد نشست و وقتی سگ , به آهستگی به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش کرد .
من همانجا در تاریکی ای که مرا محصور کرده بود میخکوب شده بودم، و آن منظره غیر قابل باور را تماشا می کردم و سعی می کردم خودم را متقاعد کنم که آنچه می بینم همان چیزی نیست که قبلا دیده ام. طرح شبح پسر, رفته رفته, کم رنگ تر می شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان که شبح پسر داشت از جلوی دیدگانم محو می شد ، سگ در چمنهای کنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عمیقی کشید تو گویی به خواب رفته است. او ناپدید نشده بود. به خاطر ایستادن زیاد در یکجا , یکمرتبه , متوجه دردی در ساقهایم شدم و دریافتم که باید کمی به خودم تحرک بدهم . چند قدم که به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پرید .توجه اش جلب شد و چشمهای سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهدید آمیز , و خشمگینانه ای از حنجره اش سر داد. برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغییر مسیر دادم. چاره ای نبود باید بدون کیف پول سر می کردم .حتی پشت سرم را هم نمی توانستم نگاه کنم و بلند بلند دعا می خواندم که سکندری نخورم و به درختی یا چیز دیگری برخورد نکنم .
خودم را به جلوی خانه ی مجلل رساندم همان جا که بنز مرسدسم را پارک کرده بودم و بدون وقت تلف کردن , با ماشین , از در اصلی خارج شدم, و با ویراژ, وارد جاده خاکی شدم. کم کم خانه مجلل ,در پس ستونی از گرد و خاک , از نظر ناپدیدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعی کردم موقعیتم را دریابم .
اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه می شدند .هنوز در مرسدسم بودم که آن را در یک کلیسای مشایخی پروتستانها در جزیره (ادیستو آیلند) پارک کرده بودم .به ساعت مچی ام نگاهی انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .یک ساعت کارم دیر شده بود و من هنوز لباس غیر رسمی به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهایم را عوض کنم به منشی ام تلفن زدم و از او خواستم که جدول کاری صبحم را لغو کند. سپس تصمیم گرفتم به همسرم در "گرینویل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برایش بازگو کنم . وقتی ماجرا را برایش گفتم ،باورش نمی شد .با هم به توافق رسیدیم که نمی توانیم به روشهای قبلی ادامه دهیم و باید تدابیری اتخاذ کنیم. باید به دوستم در “ کالیفرنیا” تلفن می زدم و از او می پرسیدم که آیا از ماجراهایی که در خانه مجلل “ویندبروک” اتفاق می افتد آگاهی داشته است یا نه .در حالی که زیر لب, خودم را سرزنش می کردم در جاده خاکی به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جایی که ممکن بود باید هر چه سریع تر لباسهایم را عوض می کردم و به سر کار بر می گشتم وقتی از در اصلی وارد شدم ، از دیدن منظره ی مقابل در جلویی خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جیمز”” “ویندبروک” مالک سابق خانه مجلل , جلوی ایوان خانه , ایستاده بود. ظاهرا یک مأمور کفن و دفن , هم کنارش بود ، این را از حضور یک ماشین نعش کش که جلوی چمنزار پارک شده بود, فهمیدم چندین کارگر هم به نرده های جلوی ایوان تکیه داده بودند. سلام و علیکی کردم و منتظر شدم به حرف بیاید .
- “ مارکوس” ! از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم از اتفاقات پیش آمده واقعا متاسفم باید بنشینیم روی یک موضوع مهم با هم بحث کنیم .
من به نشانه ی موافقت سرم را تکان دادم
- از اینکه شما را اینجا می بینم خوشحالم
به همه کارگران و دور و بری ها ، بفرمایی زدم قهوه ای درست کردم و سپس راهنمایی اشان کردم به جلوی ایوان تا استراحت کنند و خودم و ““جیمز”” به صورت خصوصی , صحبت را شروع کردیم.
- آمده ام که جسد پسرم را ببرم او در منطقه ای در همین حوالی دفن شده است. می خواهم او را به گورستانی در “ کالیفرنیا” منتقل کنم .نمی توانم حتی دوری از جسدش را هم تحمل کنم.
به سرعت با این خواسته ی او موافقت کردم اما همچنانکه به چشمهایش نگاه می کردم ، احساس می کردم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. از آن اشباح عجیب ، از آن مناظر مشکوک و آن صداها که ماه قبل شاهدش بودم برایش گفتم و خواستم برایم توضیح دهد که چرا از وجود قبرستان آگاهم نکرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله کرده به گونه ای که حتی وسایل و اثاثیه خانه را هم با خود نبرده است .
نفس عمیقی کشیده آهی سر داد وگفت : - حقیقتا نمی دانم از کجا شروع کنم “ مارکوس” !فکر می کنم بهتر است همه ماجرا را از اول برایتان بازگو کنم .
با مکثی سعی کرد افکارش را جمع کند - من این خانة مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور که او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همین ترتیب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود . همیشه دوره ی آبستنی همسرم طولانی بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جیمی”, کورتاژ کرده بود.”جیمی” تک فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اینکه او داشت مراحل رشد را سپری می کرد خوشحال بودیم, ساعتهای شادی را به ماهی گیری و قایق سواری و بازی های رایجی که به صورت طبیعی پدر و پسر با هم انجام می دهند ,می گذراندیم.
به چشم هایش نگاه کردم غم عجیبی در آنها موج می زد .
- چند سال قبل سگ کوچکی برای “جیمی” خریدیم. از همان آغاز این دو علاقه عجیبی به یکدیگر پیدا کرده بودند بگونه ای که جدا کردنشان از یکدیگر مشکل بود . به خاطر اضافه کار ، وقت کمی را با “جیمی” در خانه بودم و به نظر می رسید که سگ این شکافها را پر می کند. سگ در حقیقت بهترین دوست او شده بود حدود یک سال قبل , صبح یک روز شنبه به “جیمی” قول داده بودم که او را برای ماهی گیری ببرم اما دریافتم که باید این به روزی دیگر موکول شود چرا که باید حتما آن روز را به سر کار می رفتم
.”“جیمز”” اندکی سکوت کرد و سپس دستمال جیبی اش را بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : ...”جیمی” تصمیم گرفت سگ را بیرون ببرد و به تنهایی روی پل رودخانه به ماهیگیری بپردازد . همچنان که در برابر کشش طعمه ی قلابش, مقاومت کرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط کرده بود. او شنا بلد نبود.
"““جیمز”” دوباره سکوت کرد و به دستانش خیره شد .پس از دقایقی دوباره حرفش را پی گرفت .
... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نیم مایل دورتر از لنگرگاه "میلر" پیدا کردیم .سگ به نگهبانی بالای سرش ایستاده بود .
او را به سکوت فرا خواندم و خواستم که دیگر ادامه ندهد. - نه ! نه ! من باید تمام ماجرا را برای شما بگویم .من قبلا قادر به گفتن اینها نبودم. مکثی کرد و دوباره حرفش را پی گرفت.
...”جیمی” را در ساحل رودخانه "ادیستو" دفن کردیم, همان جایی که او به آن عشق می ورزید سگ را با خودمان به خانه آوردیم .از یادگارهای “جیمی” آنچه باقی مانده بود همین سگ بود. خیلی به او علاقه مند شده بودیم .هر شب, سگ, راه اتاق “جیمی” را پیش می گرفت و روی تخت او می لمید .آنجا تنها جایی بود که سگ خوابش می برد .یک روز صبح، که سگ را صدا زدیم جوابی نشنیدیم . وقتی وارد اتاقش شدیم , متوجه شدیم که سگ همانطور که روی تخت “جیمی” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قدیمی, نزدیک “جیمی” دفن کردیم. ضمنا، نام آن سگ " ساوانا" بود.
چندی نگذشت که خانه مجلل را ترک کردیم. من شغل دیگری در “ کالیفرنیا” برای خودم دست و پاکردم و از بقیه ماجرا هم که با خبری. هرگز برای بردن اثاثیه نمی توانستم به اینجا برگردم و حتی فکرش را هم نمی کردم که بتوانم دوباره پایم را اینجا بگذارم اینجا به جز خاطرات تلخ چیزی برایم ندارد
بلند شد و همگی در سکوت, از مسیر پایین رودخانه, به سمت قبرستان قدیمی حرکت کردیم همچنان که آرام قدم می زدم , شیئی را روی سنگ قبر پسر تشخیص دادم قدری جلوتر رفتم. بر سنگ قبر متوجه کیفم شدم. نمی توانستم بیاد بیاورم که چگونه آن را اینجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبی برای برداشتنش نبود. حفارها شروع به کار کرده بودند و من کنار دروازه قبرستان ایستاده بودم. یک ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از این حقیقت شگفت زده شده بودم که سگ با یک تابوت مزین خاکستری به همان سبک و سیاق پسر, دفن شده بود .پس از مدتی , مشخص شد که درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روی در تابوت شکسته بود و در پوش آن کمی بالا آمده بود , پدر بیچاره , داشت به زانو در می آمد . مامور کفن و دفن , به جلو خیز برداشت و سعی کرد او را بگیرد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به آهستگی به تابوتِ باز, نزدیک شدم و از آنچه دیدم, مغزم سوت کشید .موهای پشت گردنم به طور کامل راست شده بود! .بدن پسرک, بر کف تابوت تکیه داده شده و با توپِ سرخ رنگی در دست راستش , به نظر می رسید که به خواب عمیقی فرو رفته است. همه چیز درست از آب در آمده بود اما نمی توانستم از مافی الضمیر “جیمز” چیزی دریابم, سعی کرد چیزی بگوید .عرق صورتش را پاک کرد و با بی حالی به حرف در آمد:
- توپ اسباب بازی مورد علاقه ی سگ بود .توپ را با خودش دفن کردیم. مأمور کفن و دفن خبر داد که در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شکسته بود ، رنگ “جیمز” دوباره پرید جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفین, سالم بود !
“جیمز” تأکید کرد که او هرگز مومیایی نشده است. هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هیچ کجای تابوت, توپی مشاهده نمی شد!
آنقدر شوکه شده بودم که فکر می کنم تا آن زمان ,هیچ انسانی اندازه ی من شوکه نشده بود .وقتی “جیمز” به تابوت نزدیک شد و بدن سگ را به نرمی بلندکرد, هاج و واج عقب خزیدم .جسدش اصلا خشک و سفت نبود. سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در کنار پسر قرار داد و به آرامی در تابوت را گذاشت. اشک گرمی از گونه هایم سرازیر شد .من و “جیمز” دریافتیم که کار به درستی انجام یافته است .”جیمز” بالای تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعای کوتاهی را زمزمه کرد همچنانکه تابوت خالی سگ روی زمین قرار داده شده بود, کیفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جیمز” با چشمانی گریان, مرا در آغوش کشید ، و از من خواست که از این مکان محافظت کنم و سپس از من خداحافظی کرد. به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فکر می کردم که شاید دارم خواب می بینم اما نه ! همه چیز حقیقت داشت .
این به هر حال, شگفت انگیز ترین اتفاق, در زندگی من بود .حالا تقریبا حدود یک سال است که در این خانه ی مجلل زندگی می کنیم .و آن اتفاقات عجیب , دیگر تکرار نمی شوند. قبرستان و باغ, علف کن و تعمیر شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اینجا سپری می کنیم .اتاق خواب پسر, حالا جایش را به اتاق مطالعه ی من داده است و هر بار به این اتاق پا می گذارم, تقریبا انتظار دارم روح چنبر زده ی سگ را, در گوشه ی شرقی اتاق ببینم. می دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جای گرم و نرمی در آغوش بهترین دوستش یافته است .از این پس, خانه مجلل “ویندبروک” جایی تماشایی خواهد بود.
موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»
موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»
شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!»
موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.»
گفت گستاخی نکن بار دگر تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.» شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.» چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه تا رسی از چاه روزی سوی جاه
غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.
داستان های مثنوی معنوی منبع: http://www.beytoote.com
اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ... زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و... نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند. آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند. کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند. پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را. هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت . هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند. هابیل و قابیل سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند. دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود. از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند. از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود. یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت : -- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟ -- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید. از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند. آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت : -- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم . دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید: -- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟ -- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند. کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت : -- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟ -- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى . -- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد. -- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم . قابیل گفت : -- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد. خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند. آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش سوزاند، همان برنده خواهد بود. هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت : -- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن ! اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد! با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم . هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود. لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد. قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد. به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت : -- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد. -- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت . در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد. آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود. گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت . کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل . سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد.. اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود... و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید. و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد. تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود.... نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد... قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد. ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟ سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست . نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید... سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد. پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد... تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش مى گذشت : تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند. تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند. روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند... شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند... دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود. سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم ! بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید. منبع: http://dastanquran1.blogfa.com
یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اوووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه
پری چوب جادوییش و چرخوند و......... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد! خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!
مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . منبع: http://all-story.blogfa.com/
خانم دانیلز آن روز داشت حوله های اتو شده را تا می کرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری» اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر می توانست یک شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار می کرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبح ها سرکار می رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری های متل بیشتر راننده کامیون ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده داری به حساب می آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می کرد. مردی بلند قد و متین که هفته ای دو بار به متل می آمد و دست کم یک قهوه می خورد. بت احساس می کرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می دید قلبش تالاپ تولوپ می کرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می کرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتری ها برخورد می کرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می گفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد... وقتی حوله ها را برداشت و از پله ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یک لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید که دیگر نمی تواند تکان بخورد تازه فهمید چه فاجعه ای روی داده حالا هم که توی این اتاق... «خانم دانیلز» صندلی اش را به تخت نزدیک کرد و با لحن موذیانه ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها کاری نیست که «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یک بسته پول به ما داد تا کرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این کار نیست ولی او گفت این از طرف همه کامیون دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می خواهند به او کمک کنند تا حالش خوب شود.» اشک از چشم های بت سرازیر شد. دیگر نمی توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه اش نیست. جیم گفت خواهرش می آید و دو سه ماهی به جای تو در متل کار می کند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی توانم باور کنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم که با شما آشنا شده ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»
دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه اش بردند. با آن چوب های زیر بغل اصلا نمی توانست راه برود. با خنده گفت: «فکر کنم الان دوباره می افتم و یک جای دیگرم می شکند» خوشحال بود که به خانه بر می گردد. هر چند که باید تا مدتها یک گوشه می نشست و تکان نمی خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید که گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فکر نمی کرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری ها و کارکنان متل بودند. تری، جس، میکی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب کرد که چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت کند.» و همه موافقت کردند. جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی شود شما هم به خانه من آمده اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است که به جای تو در متل کار می کند تا خودت برگردی.» بت حیرت کرد. با لکنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها کجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب کار است و روزها می تواند تا ظهر از بچه ها مراقبت کند. تازه کار من هم که فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یک تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده که فکر می کنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی کنار بت نشست و لبخند محبت آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.
آرام گفت:« شما به من خیلی لطف کردید.» جیم حرفش را قطع کرد و گفت:«من به شما لطف نکردم... باید بگویم که از مدتها پیش... به شما علاقه مند بودم. فکر می کردم خودتان متوجه شده اید. من فقط به خاطر شما به متل می آمدم چون از آنجا تا خانه ام دو ساعت راه است ولی آنجا می ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم کسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. می ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می بینید که در واقع به خودم لطف کرده ام. حالا هم... می خواهم همین جا... از شما خواستگاری کنم...» بت هرگز فکر نمی کرد یک اتفاق بتواند اینقدر خوش یمن باشد. شاید خودش نمی دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است. منبع: http://vista.ir
یك روز كه در یك بیمارستان نشسته بودم به طور ناخواسته صدایی شنیدم متوجه شدم دو متخصص غدد با یكدیگر صحبت می كنند و اصطلاحات مختلفی بین آنها رد و بدل می شد یكی از آنها می گفت چطور چنین چیزی ممكن است هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. و شیوه درمان هم یكی بود. حتی زمانبندی درمان هم مانند هم بود. چگونه است كه درصد موفقیت من برای معالجه بیماران 22 درصد است ولی تو 74 درصد موفقیت داشتی آنهم برای چنین سرطانی! راز كار تو در چیست؟ همكارش به او پاسخ داد هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. اما من به بیمارانم یك چیز دیگر هم می دادم و آن امید بود. با همه آمارهای نگران كننده ای كه در مورد این بیماری وجود دارد، من همیشه تأكید می كنم: «ما یك شانس داریم.»
Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on. The bandits began robbing the passengers.
قرض دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند.
They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars.
آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد.
He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said
او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم» !!
رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر کسی می تواند از این فرصت ها به نفع خود استفاده کند . متأسفانه انسان ها بیشتر در رؤیای رسیدن به موفقیت زندگی می کنند تا این که بخواهند برای رسیدن به آن تلاشی از خود نشان دهند. حقیقتی که هر انسانی در راه رسیدن به موفقیت باید همواره به آن توجه کند این است که نه کسی شانسی و از روی اتفاق به موفقیت می رسد و نه کسی به همین صورت موفقیت های خود را از دست می دهد. این موضوع بیانگر این مطلب است که رسیدن به موفقیت خود مراحلی دارد و فقط کسانی که از این موضوع باخبرند که می توانند امیدوار به دستیابی به آن باشند .
با کمی مطالعه و تحقیق در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان به این نتیجه می رسیم که پشتکار داشتن و سخت کوش بودن ویژگی مشترک تمام انسان های موفقی است که تا به حال روی کره زمین زندگی کرده و می کنند. اگر در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان نگاهی بیندازید به این نتیجه می رسید که بیشتر آنها در ابتدا به اشخاصی خانه به دوش شبیه بوده اند اما در عین حال افکاری سلاطین گونه داشته اند! بنابراین اگر شما هم می خواهید به موفقیت برسید (بسته به این که موفقیت برای شما چه مفهومی دارد ) باید جنس ذهنیت شما از افکار مثبت و امید به آینده باشد تا شما بتوانید با اشتیاق و طراحی برنامه ای مناسب برای رسیدن به آن تلاش کنید . همه از صفر شروع کرده اند با این حال، ممکن است این ذهنیت در شما ایجاد شده باشد که حتی با وجود این که ذهنیتی مثبت دارید ولی به علت کمبود منابع و امکانات لازم نمی توانید به اهداف خود برسید. فراموش نکنید که تمام انسان های موفق هم در ابتدای کار وضعیتی مانند شما داشتند ولی با این حال توانستند با تلاش بیش از حد و داشتن افکار و برنامه ای مناسب به اهداف خود برسند. اصولاً انسانی که در ذهن خود هدف قاطعی دارد که باید به آن برسد هیچوقت به محدودیت ها فکر نمی کند. تنها منبعی که انسان های موفق از آن بهره می برند ذهن است . این افراد از آنجایی که می دانند مغز انسان با افکار او دوست می شود، همیشه بهترین افکار را برای دوستی با ذهن خود انتخاب می کنند. اگر شما به خود به چشم یک انسان موفق نگاه کنید ذهنتان نیروی درونی شما را برای رسیدن به وضعیتی که دوست می دارید هماهنگ می کند، اما اگر افکار و تصورات شما علیه خودتان باشد حتی اگر از منابع خوبی نیز برخوردار باشید به زودی همه چیز را از دست خواهید داد. متأسفانه بسیاری از انسان ها فکر می کنند که محدودیت، معیار سنجش انسانهاست، در حالی که معیار حقیقی سنجش انسان ها، افکاریست که آنها در سر دارند . هیچ وقت نگو دیر شده وقتی صحبت از رسیدن به موفقیت است و انسانی از انسان دیگری دعوت می کند تا برای رسیدن به هدفی تلاش کند، معمولاً این گونه پاسخ می شنود که دیگر دیر شده است. عبارت «دیگر دیر شده» جواب انسان هایی است که ارباب ذهن خود نیستند. کسی که ارباب ذهن خود باشد هیچ وقت به کمبود منابع، پیری یا... فکر نمی کند، بلکه به این فکر می کند که از کدام راه باید برای رسیدن به موفقیت استفاده کند. کسی که ارباب ذهن خود نباشد حتی اگر تلاش شبانه روزی برای رسیدن به موفقیت داشته باشد هیچ وقت به خواسته خود نمی رسد . اگر کسی می خواهد به موفقیت برسد باید تلاشی توأم با ایمان به پیروزی داشته باشد. در کنار این موارد اگر شما بدانید که چه می خواهید و در پی چه چیزی هستید می توانید در هر وضعیتی به موفقیت برسید. فراموش نکنید که هرگز بدون زحمت چیزی عاید شما نمی شود .
برای رسیدن به موفقیت باید بهای آن را بپردازید، هرچند که این هزینه در مقایسه با آنچه که به دست می آوری بسیار ناچیز است . از همین امروز شروع کن برای رسیدن به موفقیت باید از همین امروز شروع کنید و قدر تک تک لحظات و کوچکترین فرصت های زندگی را بدانید. کسانی که برای رسیدن به موفقیت منتظر لحظات جادویی می مانند هیچ وقت به آن نمی رسند . فراموش نکنید که فرصت ها همیشه در جامه مبدل (گرفتاری یا شکست) به سراغ انسان ها می آیند. پس فراموش نکنید که هر وقت در زندگی با مشکلی روبرو شدید با چشمان باز به اطراف نگاه کنید تا بتوانید موفقیتی که در نزدیکی شما پنهان شده است را پیدا کنید. یک ضرب المثل ایتالیایی می گوید:« کسی که منتظر زمان می ماند آن را از دست می دهد.» برای رسیدگی به چیزی منتظر آمدن آن نمانید، به سمت آن بروید. با چشمان باز خود مراقب تک تک لحظاتی باشید که به سادگی از کنار شما می گذرند ». اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد برای رسیدن به موفقیت باید به تلاش خود بیفزایید.
این مهم نیست که شما در چه سن و سالی هستید. تفکر مسموم «دیگر دیر شده» را از خود دور کنید تا به شما ثابت شود برای کسی که اراده ای در خود می بیند همواره راهی وجود دارد. تلاش و برنامه مناسب تنها چیزهایی هستند که شما به آنها نیاز دارید. همواره به خود یادآوری کنید که موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند و شکست از آن کسانی است که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند. یکی از ویژگی های مثبت استفاده از این تفکر این است که وقتی به آن تسلط پیدا می کنید و دائما از آن استفاده می کنید، بی اراده خود را در مسیر رسیدن به موفقیت در حال حرکت می بینید. در این هنگام است که شما موفقیت را با تمام وجود در آغوش می گیرد و از این موضع تعجب می کنید که در این چند سال کجا بوده است ! هیچ وقت گول ا حساسات خود را نخورید روزی شاگردی به دیدن استاد خود می رود و به او می گوید قدرت تمرکز حواس ندارم و نمی توانم کارهایم را درست انجام دهم. استاد در جواب شاگردش به او می گوید: می گذرد، هیچ وقت به اکنون توجه نکن و به تلاش ادامه بده. همانطور که قبلاً اشاره شد، رسیدن به موفقیت از روی شانس و اقبال نیست و همواره نیاز به تلاش دارد. در حقیقت زمانی که هم به آن رسیده ایم باید برای حفظ آن تلاش کنیم وگرنه به زودی آن را از دست می دهیم .
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید… آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد… یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم…
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک . همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست … منبع: http://doorazdiar.persianblog.ir
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟ منبع: http://www.asemooni.com
از کودکی شیفته ى ساختمانهای قدیمى بودم به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام و از اینکه سازندگان این بنا ها اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا برخی از این هنرها برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" که قابلیت باز سازی خوبی داشت معامله فوق العاده ای ترتیب دهم.
همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی، برای من، به منزله موفقیت در امور دنیوی بود. در احساسهای اینچنینی غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسید. خانه مجلل مورد نظر یک نمونه ى عالی و زیبا متعلق به دوران" ملکه ویکتوریا" بود، که شش طبقه داشت و نمای بیرونی آن دارای ده ایوان و ده اتاق بود . رودخانه «ادیستو» به آرامی، از پشت این ساختمان عظیم ، می گذشت. خانه اشرافی، متعلق به خاندان یکی از دوستان قدیمی ام بود که به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ کالیفرنیا” شده بود.
او پدر پسر جوانی بود که یک سال پیش، دار فانی را وداع گفته بود. غیر از این پسر, هیچ وارث دیگری نداشت. واقعا مصیبت بزرگی به او روی آورده بود. من قبلا به این حقیقت اشاره کرده بودم که دنبال خانه ی حاضر و آماده ای می گشتم. وقتی این مسئله اتفاق افتاد به هر حال این احساس به من دست داده بود که نکند دوستم احساس کند من در غم او دنبال نفع شخصی هستم ، اما او به من اطمینان داد که مجبور است از این جا برود و با پرداختن به شغل جدید، فکر و ذهنش را از ضایعه پیش آمده ، بر کنار نگه دارد.
بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خریدم. و پس از مدتی دریافتم که تا مدتی این عمارت مجلل خالی مانده و کسی آنجا زندگی نکرده است. غافلگیر شده بودم. چرا که اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوستم، غیر از اینجا، سکونت گاه دیگری هم داشته باشد. نکته دیگری که بیشتر مرا غافلگیر کرده بود این بود که وسایل و اثاثیه خانه دست نخورده باقی بود که برخی از آنها، به دهه های پیشین ، تعلق داشت و با گرد و خاک و تار عنکبوت پوشیده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گیری و مرتب کردن آنجا می شدیم و نهایت سعی امان این بود که آنجا را به بهترین نحو، به حالت اولیه بر گردانیم. مشتاقانه منتظر بودیم تا وکیلمان، امور مالکیت ما را بر این خانه راست و ریس کند. قرار بود در یکی از محضر های ثبت اسناد رسمی، در اوایل دسامبر ، این کار انجام شود.
اولین شب را در یک اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتیم و صبح با روشنایی فرح انگیزی مواجه شدیم ، چرا که پنجره های بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز می شد. توری های پنجره به زیباترین شکل، نور گیر بود و اشعه ی نرم صبحگاهی را به درون اتاق می آورد. دیگر اتاقها هم تقریبا به همین شکل، دارای روشنایی طبیعی و ملایمی بود. می دانستم که علاقه زیادی به این جور جاها دارم.
صبح یک روز دلپذیر شنبه ، تصمیم گرفتم از زمینهای اطراف که بالغ بر ده جریب، می شد بازدیدی داشته و بناهای دیگر ملک را که در گشت و گذار های قبلی ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزدیک بر رسی کنم و نگاهی هم به انباری ها ، که وسایل قدیمی در آنها نگه داری می شد، بیاندازم. حدود دو جریب از زمینها، بایر و بقیه از درختان انبوه، پوشیده شده بود. از یک راه باریکه سنگی که به درختان منتهی می شد ، جستجویم را شروع کردم. من به وضوح ، این مسیر را از پنجره اتاق خوابم ، دیده بودم و هر زمان که از پنجره ، بیرون را نگاه می کردم ، چشمم به آن می افتاد.
به آهستگی در راهچه ی میان درختان ، شروع به قدم زدن کردم و از دیدن درختان بلوط تنومند، که با انبوهی از خزه های بی ریشه اسپانیایی ، پوشیده شده بود، حیرتی عجیب مرا فرا گرفته بود. کنجکاو بودم که ببینم این مسیر به کجا خواهد انجامید و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه های درختان باعث می شد که حتی در چنان روز بدان روشنی، نور به سختی ، بر سطح مسیر بتابد. همچنان که پیش می رفتم یک لحظه بر گشتم و متوجه شدم که دور نمای خانه مجلل ، دیگر دیده نمی شود. همان جا آرزو کردم که ای کاش از همسرم خواسته بودم که همراهیم کند.
چند قدم که جلو تر رفتم متوجه کوره راهی در سمت چپم شدم و مکانی که دور تا دور آن را دیوارهای سنگی با حدود سه پا بلندی احاطه کرده بود . در بزرگ آهنی ای داشت که باز بود و برای جستجو ، مرا به خود می خواند. پا که به درون گذاشتم یک باره با باغی از گلهای زیبا، با گشت گاه های دوست داشتنی که به صورت مارپیچ ، در محوطه باغ ایجاد شده بودند ، مواجه شدم. یک نیمکت سنگی قدیمی هم زیر یک سایبان کوچک در مرکز باغ به چشم می خورد. با اینکه علفهای هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ کرده بودند، با این حال آنها به رشدشان ادامه می دادند و حتی در چنین وضعیت به هم ریخته ای ، باغ خیلی زیبا و آرام به نظر می رسید.
راهم را به سمت نیمکت سنگی کج کردم و روی آن نشستم. نگاهی سر سری به اطراف انداختم. الان وقتش نبود که به وضعیت باغ رسیدگی کنم، بنا براین بر آن شدم که وقتی دیگر ، باز گردم و سر و سامانی به وضع باغ بدهم. بیشتر هیجانِ سر گوش آب دادن، در محیط باغ ، مرا فرا گرفته بود.
ساکت ، روی نیمکتِ سرد نشستم و به صدای رودخانه و جیر جیر پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نیمکت که دقت کردم ،متوجه شدم که ، حتی در این مکان فراموش شده ، روی آن هنرمندانه کار شده بود. از سیمان ساخته شده ، و با کاشی های ضربدریِ رنگی، زینت داده شده بود ، البته برخی از آنها، شکسته و ترک خورده بودند.
همچنان که با انگشتم با لبه نیمکت ، ور می رفتم ، صدایی به گوشم خورد که به نظر می رسید از بیرون آن محیط است . انگار صدای هیجان زده ی یک بچه بود، که می خندید و فریاد می زد. صدا از عمق درختان می آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف کردم .صدای شکستن چند شاخه از همان ناحیه ، به گوشم خورد.
موهای بدنم سیخ شده بود. فورا از باغ خارج شدم و مسیر مارپیچ را به سمت خانه مجلل پیش گرفتم و هر چه می توانستم بر سرعت قدمهایم افزودم. با دیدن خانه مجلل احساس بهتری به من دست داد و پی بردم که نمای ساختمان از پشت, چقدر باشکوه است، با آن ستونهای بلند سپیدش که از زمین به پشت بام کشیده شده بود. و پنجره های پر طمطراقِ سپیدِ مایل به زردش ،که مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بیابم. او را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. پس از کند و کاو جاهای مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتی عمارت یافتم. این اتاقی بود که قبلا آن را وارسی نکرده بودم.
او را در اتاق زیبایی یافتم که به صورت زینتی چوبکاری شده و دیوارهای روشن رنگی آن، با اَشکالی از راکتهای بیس بال و دیگر اَشکالی که باعث شادی یک پسر بچه می شود ،گرده برداری گردیده بود. کاملا برایم روشن بود که این اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روی لبه تخت خوابِ یک نفره نشست ملافه ها را مرتب کرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بیرون خیره شد. انگار مایلها دور را، از نظر می گذراند وقتی هم که من وارد شدم ، یکه ای خورد. با خود فکر کردم شاید الان وقتش نباشد که او را از تجربیات عجیبی که آنجا میان درختان ، برایم پیش آمده بود ، آگاه کنم. بیان این مسئله , به وقتی دیگر باید موکول می شد. بقیه روز را از خانه بیرون نرفتم و وقتم را به نقاشی و نظافت کردن گذراندم و برای بازسازی اتاقها ، نقشه کشیدم. اتاق پسرک هنوز دست نخورده، باقی مانده بود. اصلا این اتاق فراموش شده و کسی تا حال از وجود آن مطلع نگردیده بود. شب هنگام که به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجیب پیش آمده در طول روز به خود مشغول کرده بود. در این اندیشه بودم که آیا هیچ آدم عاقلی می توانست خانه ای را که مأوای نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسایل خانه ، به ویژه اتاق پسرک را، رها کند و برود!؟ دقیقا یک سال از مرگ پسرک می گذشت چرا اتاقش تا حال، خالی و مرتب نشده بود؟
سخت به این فکر بودم که از موضوع سر در بیاورم و با همین افکار خواب مرا در ربود. نیمه های شب از خواب پریدم. احساس ترس عجیبی به من دست داده بود که تقریبا داشت گلویم را می فشرد. صدایی شنیده بودم، آیا خواب می دیدم یا این صدا بود که در حقیقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ریتم یکنواخت نفسهای همسرم گوش فرا دادم و این البته مرا کمی دلداری می داد. همچنان در تاریکی دراز کشیده بودم و گوش به زنگ بودم. فضای اتاق به صورت ترس آوری ساکت بود. سپس دوباره همان صدا را شنیدم. سلاح گرمی را که در کمدم نگه داری می کردم برداشتم، ضامنش را کشیدم و آهسته از تختخواب بیرون آمدم. با دقت ، پایین راهرو را نگاه کردم و یک بار دیگر همان صدا را شنیدم. این بار ضعیف بود اما وجودش را نمی توانستی انکار کنی ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاریکی ، به سمت انتهای اتاق خیره شدم.
ناگهان چشمهایم را ناباورانه مالیدم. نوری در مجاورت اتاق پسرک به چشم می خورد! البته تنها نور نبود، بلکه رقص منظم رنگها بود که از داخل راهرو، به دیواره های بیرون اتاق، منعکس می شد. چند قدم جلو تر رفتم به این امید که شاید آن نور ها نتیجه انعکاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و یا چیزهای پیش پا افتاده ای که این پدیده را توجیه کند ولى همه چیز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا یی که خیلی شبیه به ناله یک حیوان بود به گوش می رسید.
با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بیدار کنم. صدایش زدم ، بیدار شد، اما همچنان که داشتم برایش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده است به سمتی دیگر غلتید، و از من خواست , صبح این چیزها را برایش تعریف کنم. دوباره صدایش زدم حرفهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و دوباره خواب فرایش گرفت. این عکس العمل او خیلی عجیب بود. او همیشه خوابش سبک بود. حالا برایم مسجل شده بود که به تنهایی باید شجاعت خود را نشان دهم. بنابراین، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور کرده و به اتاق نهار خوری وارد شدم. درِ منتهی به اتاق خواب نیمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پایین راهرو، پیش گرفتم سعی می کردم تا می توانم دقت کنم، همچنانکه مماس با دیوار حرکت می کردم، شانه ام به تابلو ی نقاشی ای خورد که چند ساعت پیش آنجا آویزان کرده بودیم. تابلو، با صدای کر کننده ای بر کف چوبی عمارت سقوط کرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب کاملا باز شده بود. آنجا در دو سه قدمی من، شکل نورانی کوچکی ایستاده بود . بی هیچ تردیدی یک سگ بود. یک سگ کوچک سیاه چشمِ زشت. حیوان یک لحظه به من نگاهی انداخت. سر جایش ایستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دویدن کرد. نورش بر کف چوبی و دیوارهای اطراف، منعکس می شد. سپس در انتهای راهرو ایستاد، مکثی کرد و دوباره چرخید. با خرناسی خفه و سپس به شکل مهی محو شد .
سکوت دوباره بر همه جا حکم فرما شده بود. دیگر نوری از اتاق پسرک به چشم نمی خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه های تخت به هم ریخته بود. گویی سگی آنجا در خواب به سر می برده است. دستم را بر بستر کشیدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعی کردم ،یک بار دیگر همسرم را بیدار کنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بیدار نمی شود. بر تختم دراز کشیدم، تا شعورم را باز یابم. قبلا هرگز با چنین مشکلی برخورد نکرده بودم.
خودم را به سکوتِ تاریکی سپردم. با نور شدیدی که از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابید، بیدار شدم. همان جا یک دقیقه دراز کشیدم تا کمی از طراوت آفتاب زیبای صبح لذت ببرم و بیندیشم که امروز را چکار کنم. یک لحظه، تمام وقایع شب قبل، چون سیلی به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدایش زدم. با چشمانی گشاده از خواب برخاست و پرسید چه شده است. تمام ماجرا را، برایش تعریف کردم. به ویژه واقعه ی بیدار نشدنش را . او تلاش مرا برای بیدار کردنش رد کرد و تأکید کرد که اینها خواب و خیال بوده است . به کمدم نگاهی انداختم، همان جایی که سلاح گرمم را نگه داری می کردم .اسلحه ام سر جایش، به پشت افتاده بود. خوب که دقت کردم حیران و گیج شدم چرا که ضامن سلاح کشیده نشده بود. درست مثل همیشه . فکر کردم شاید ماجراهای شب قبل ، خواب و خیالی بیش نبوده است. اما همانطور که داشتم ، ماجراها را دوباره برای همسرم تعریف می کردم پی بردم جایی برای مطمئن شدن از اینکه وقایع شب قبل رویا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوری کشاندم. راهرو منتهی به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهی، کاملا روشن شده بود.
در هنوز باز بود. به داخل نگاهی انداختم. حیرت برم داشت چرا که ملافه های تخت نامرتب بود. همسرم هم این وضع شگفت را دریافت اما باور نداشت که آن کارِ روح یک سگ باشد .
حالا یقین کرده بودم که ماجراهای دیشب خواب و خیال نبوده است اما می دانستم آنجا جایش نبود که بتوانم این مسئله را به همسرم ثابت کنم. روزم را طبق معمول شروع کردم و سعی می کردم خود را بی خیال نشا ن دهم. باتمام وجود, امیدوار بودم که آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد.
ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشید داشت در پس کوه ها نهان می شد و همسرم و من، از وظیفه دشوار تمیز کردن آنجا آسوده شده بودیم . بیشتر کارهای طبقه اول انجام شده بود، از جمله تمیز کردن پنجره ها و ما حالا پشت یک میز کوچک نشسته بودیم و داشتیم قهوه داغ و جانانه ای نوش جان می کردیم. چشم به غروب خورشید دوختم و بازوان خسته ام را مالشی دادم. و به اندیشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غلیظی که از رودخانه بلند می شد نگاهی انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتی محوطه ، معطوف کردم . منظره ترسناکی داشت. همسرم به اشکال حیرت آور مهی که بر اثر نور ملایم آبی ماه از روی رودخانه بر می خاست چشم دوخته بود . قطعا مکانِ کاملا آرامش بخشی بود. داشتم می پذیرفتم که دارم لذت می برم. گوش دادن به آواهای شبانه و صداهای که برایم تازگی داشتند و زندگی در شهری که همه زندگی ام بود.
سیگار برگی را در نور مهتاب برداشتم، معاینه اش کردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندک آب طلا داده شده ام را زیرش گرفتم . ناگهان پارس یک سگ به گوشم خورد. از جا جستم سیگار برگ را انداختم و بر زمین خاموش کردمش. همان جا خشکم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنید و هر دو برای پارس بعدی به انتظار ایستادیم. همچنان که لایه نازکی از مه داشت بر سطح حیاط پخش می شد چهار ستون بدنم انگار داشت یخ می زد. پارس دیگری به گوش نرسید بنابر این نهایتا برای تمدد اعصاب، سیگار دیگری گیراندم که فورا خاموشش کردم. اصلا حوصله بیشتر آنجا ماندن را نداشتم تصمیم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نیرویم را برای روز بعد ذخیره کنم. ولى دوباره در سکوت شب از خواب پریدم. در خواب و بیداری صدای پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا کاملا بیدار شده بودم و برای شنیدن آنچه فکر می کردم پارس سگ است گوش کشیدم. اشتباه نکرده بودم من داشتم صدای ناله و زوزه سگی را می شنیدم، البته این بار از بیرون خانه مجلل.
تصمیم گرفتم همسرم را از خواب بیدار نکنم بنابر این به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه ای که بتوانم حیاط را ببینم، کنار زدم. حیاط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدی همه جا پخش شده بود. آنچه دیدم زانوانم را سست کرد. طرح شفافی از روح سگ، آنجا مشاهده می شد. همانی که شب قبل دیده بودم. بر آستانه راهچه ی سنگی منتهی به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع می شد. نور سفید رنگی که سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلا مرا دیده بود و حالا رویش را بر گردانده و مستقیم به چشمهای من خیره شده بود .با زوزه ای منحصر به فرد، تغییر مسیر داده و در مسیر سنگی شروع به دویدن کرد، همچنان نور به اطراف می پراکند. ناگهان روح سگ به صورت نیم دایره ای در آمد و در تاریکی شب حل شد حالا تنها لایه نازک بخاری از آن مانده بود که از درختان، به سمت رودخانه غلط می خورد آشکارا شوکه شده بودم. به سمت تخت که همسرم روی آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنیده بود. حالا هر دو می دانستیم که اینها خواب و خیال نیست .
به ساعتم نگاهی انداختم ساعت چهار و سی دقیقه صبح بود. دیگر تصمیم گرفتیم بیدار بمانیم و طلوع خورشید را به نظاره بنشینیم. همچنان که پشت میز بزرگ قهوه ای مایل به قرمز اتاق نهار خوری، در حال تماشای بالا آمدن خورشید بودیم، به فکر ماجراهایی افتادم که شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقریبا بر خلاف گذشته , شکش در مورد این ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان که خورشید بر فراز رودخانه بالا می آمد، تصمیم گرفتیم حقیقت ماجرا های خانه مجلل را دریابیم. قدم زنان وارد محوطه شدیم و به سمت همان راه باریکه سنگی ، که چند روز قبل در آنجا به گشت زنی پرداخته بودم ، به راه افتادیم. در سکوت کامل قدم می زدیم. هوا آنقدر رطوبتی بود که تقریبا خفقان آور می نمود. و چنان صداهای طبیعی فضای اطراف را پر کرده بود که من باورم شده بود اگر بخواهم فریاد بزنم هرگز صدایم آنسوتر از لبهایم شنیده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابی و قابل بازسازی را نشان دادم و هر دو روی نیمکت سنگی قدیمی وسط محوطه نشستیم و با دقت به محیط اطراف خیره شدیم. من به طرف رودخانه چرخیدم . آفتاب از لای شاخه ها بر چهره ام پاشید. به یاد دفعه قبل که به اینجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بیرونی باغ را پیش گرفتیم. در مسیر حرکت به سمت خانه مجلل, متوجه یک راه باریکه ی کوچک خاکی شدیم که به نظر می آمد منتهی به رودخانه است احساس کردم راه, مرا به سمت خود می خواند.
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود. آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود. همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد، مورفینم بود. ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم. نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم؛ نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم. قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش. سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم، بغلش کنم، ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود. وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم. ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند و تکیه گاهم باشد، مرحم زخمها، دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند. صدای شیون و گریه ای که از داخل خانه می آمد نیم خیزم کرد. بی اراده گفتم: "بابا، نه خدا اینو دیگه نمی تونم تحمل کنم."بلند شدم و با پاهای لرزان به طرف خانه رفتم درهال را باز کردم داداشم تو راهروی هال بود این کوه آهن داشت اشک می ریخت. رگ گردن عضلانیش زده بود بیرون و با مشت به دیوار می کوبید..
تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم:داداش چی شده؟ بابا؟ بابا طوریش شده؟ جوابی نشنیدم تو وضعی نبود که جواب را بدهد. از راهرو وارد هال شدم اولین چیزی که دیدم بابام بود که عین مجسمه خشک و به نقطه نا معلومی خیره شده بود بابام سالم بود پس چی شده بود؟ به طرف خواهرم که با فریاد داشت اشک می ریخت رفتم و گفتم: چی شده؟ جواب نداد با فریاد گفتم:دِ بگو چی شده؟ وضعش از داداشم هم بدتر بود. به طرف مادرم رفتم نیمه هشیار بود آنقدر با ناخن هایش صورتش را خراشیده بود که از صورتش خون می آمد.زیر لب با ناله حرفهایی که برایم نامفهوم بود زمزمه می کرد. جلویش زانو زدم و به آرامی گفتم: مامان نکن تو رو خدا نکن. توبگو چی شده؟باز جواب نشنیدم کنترلم را از دست دادم و با خشم و فریاد گفتم: دِ لامصبا بگین چی شده؟ دِ بگین دارم میمیرم. چشمم به بالای هال افتاد عمو و یک مرد که از وسایلش فهمیدم دکتر هست کنار یک نفر که روی زمین دراز کشیده بود نشسته بودند. به سمت آنها می رفتم که صدای دکتر را شنیدم"تسلیت می گم امیدوارم غم اخرتون باشه ”به بالای سرشان رسیدم یخ زدم خواب بودم یا بیدار دیگر هیچ چیز نمی دیدم جز خودم که روی زمین دراز کشیده بودم. چند قدم به عقب برداشتم نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. چی شده بود؟ از پنچره چشمم به حلقه بسکتبال داخل حیاط افتاد همه چیز را به یاد آوردم.
یک ماه از رفتن سایه گذشته بود. آخرین جمله اش در این مدت دیوانه ام کرده بود."منو فراموش کن"دلیلی که برای رفتن داشت صحت نداشت. "خیانت". وقتی ماجرا را به آبجی و داداشم که بزرگتر از من بودند گفتم خواهرم گفت: دلیل نبوده بهونه بوده ولی داداشم گفت: نه دلیل بوده نه بهونه یکی دیگه رو زیر سر داشته؛ دخترا واسه رفتن احتیاجی به دلیل و بهونه ندارن وقتی بخوان برن میرن. معتقد بود دخترا همه از یه جنسن طنابشون پوسیده هست با اینکه می دونن طناب پاره میشه بدون رحم با طنابشون پسر تشنه رو به چاه آب می فرستن وقتی نیمه راه طناب پاره شد و پسر به ته چاه افتاد و گیر کرد خنده شیطانی می کنند و میرن.من حرف هیچکدامشان را قبول نداشتم سایه چنین دختری نبود.یقین داشتم بر میگردد، ولی برنگشت. او واقعا ترکم کرده بود و من را با دردهایم تنها گذاشته بود دردهای که یکی دو تا نبودن پدرم دو بار سکته کرده بود و زندگیش به تار مویی بند بود، نقص نازی و مشکل تشنج کردنش که تازه بهش اضافه شده بود و دکتر ها گفته بودند هر آن ممکن است با یک تشنج شدید برای همیشه برود ،افسردگی و وسوسه های که بعد ترک قرصهای روانگردان به جانم افتاده بود، این ها و ده ها درد دیگر من را به مرده متحرک تبدیل کرده بود و سالها از مطب این روانپزشک به مطب آن روانشناس کشانده بود. این یکی قرص بی مصرف تحویلم میداد آن یکی حرف چرت. ولی با آمدن سایه همه چیز عوض شد سایه درمانم کرد کاری که دکترها نتوانسته بودند بکنند.من عاشقش شدم چاره بدبختیهایم را پیدا کرده بودم او حلقه ای شد بین من و زندگی. ولی زندگی مدت کوتاهی لبخندش را نشانم داد. سایه رفت. من معتادش شده بودم و حالا خمار بودم و دردی دیگر به دردهایم اضافه شده بود دردی که روزی درمان بود از وقتی که رفته بود هی توی سرم صدایی می پیچید و اغلب فقط یک حرف می زد: "تو بدون سایه نمی تونی باید تمومش کنی ".توان مقابله با آن صدا را را نداشتم حرفش حق بود و حرف حق جواب نداشت. کنج اتاقم نشسته بودم و آن صدا همان حرف تکراری را میزد که چشمم به نوشته ای روی دیوار افتاد."ام بی ای منتظر باش شایان دارد می آید” باید بسکتبال بازی می کردم تا آرام شوم. توپم را برداشتم و به حیاط بزرگ خانه رفتم نگاهی به میله و حلقه بسکتبال انداختم و شروع به بازی کردم. امروز برخلاف همیشه نازی برای تماشا نیامده بود یک جورایی خوشحال بودم وقتی نازی با چشمای درشتش و با آن لبخند و چال گونه اش با اشتیاق بازیم را تماشا می کرد بغض گلمویم را می فشرد و زجر می کشیدم و احساسی شبیه عذاب وجدان به من دست می داد. نمی دانم چرا؟ من ناشنواش نکرده بودم ولی برادر بزرگش بودم و از اینکه نمی توانستم کاری برایش بکنم احساس گناه می کردم. از روزی که فهمیدم ناشنواست برای همیشه از آغوشم زمین گذاشتمش. عاشقش بودم ولی دیدنش آزارم میداد. موقع بازی وقتی توپ به جایی دور می رفت می دوید و توپ را برایم می آورد بی توجه ولی با بغض توپ را می گرفتم و به بازی ادامه میدادم. موقع استراحت میان بازی او توپ را بر می داشت و به طرف حلقه پرتاب می کرد آن وقت بی اراده جاهایمان عوض میشد من میشدم تماشاچییش. توپ اندکی بالا می رفت ولی او با قهقه باز پرتاب می کرد و من باز بغض می کردم و توی دلم می گفتم: خدا چرا؟ این بچه چه گناهی کرده بود؟
امروز حتی یک پرتاب اشتباهم نداشتم هر چی پرتاب می کردم وارد حلقه میشد یک لحظه آرزو کردم کاش نازی بود و می دید داداشش روی دست کوبی برایانت بلند شدِ. کوبی سفید لقبم بود از خیلی جهات شبیهش بودم قد بلند، موهای از ته تراشیده، چشماهای قهوای، صورت استخوانی و سبک بازی. آخرین پرتابم را از نقطه ای دور وارد حلقه کردم توپ غلطید و رفت کنار در انباری اگر نازی بود حتما او می رفت توپ را می آورد. رفتم تا توپ را بیاورم در انباری باز بود چشمم به یک طناب کلفت افتاد صدا گفت: برش دار. برداشتمش به طرف حلقه حرکت کردم.صدا می گفت: زود باش وقت نداری. حدود بیست دقیقه طول کشید که حلقه و میله بسکتبال را تبدیل به چوبه دار کردم. صدا گفت: "نازیم با خودت ببر و از رنج رهایش کن" نه این یکی را نمی توانستم من حتی تحمل گریه اش را هم نداشتم اینبار تسلیمش نشدم.یک لحظه احساس کردم نازی دارد من را تماشا می کند ولی نه توهم بود. با یک دست میله را گرفتم و هر دو پایم را روی توپ گذاشتم و با آن یکی دست حلقه طناب را دور گردنم انداختم دستم را از میله کشیدم در یک چشم به هم زدن توپ از زیر پایم در رفت.
همچنان مات و مبهوت به حلقه بسکتبال و طنابی که به آن بسته شده بود نگاه می کردم که نازی را جلوی چشمهایم دیدم با خنده ای که روی گونه اش چال انداخته بود گفت: سلام داداشی. مست مست بودم نمی دانستم چه شده زانو زدم دستانم را حلقه کردم دور بدن ظریفش و بوسیدمش بلند شدم دستانم را دور مچ دستهای نحیفش حلقه زدم و در هوا چرخاندمش از ته دل هر دویمان قهقه می زدیم تو رویایی شیرین بودم که با نعره های داداشم از رویا بیرون آمدم. نازی بی جان در بغلش بود تشنج کرده بود دکتر با عجله نازی را از او گرفت.باز متوجه نازی شدم که داشت می گفت:می خوام پیشت بمونم.با بغض گفتم:نه آجی تو باید بر گردی، بزرگ شی، خانوم شی، عروس شی نه نازنینم تو باید برگردی برگرد خواهش می کنم. چشمانم را بستم و به خدا گفتم:می دونم گناهکارم. می دونم اشتباه کردم ولی التماس می کنم؛ نازی نه! نجاتش بده خواهش می کنم. به بزرگیت به بخشندگیت قسمت میدهم. وقتی چشمانم را باز کردم نازی تو بغل دکتر بود به هوش آمده بود و زل زده بود به من.زیر لب گفتم:دوست دارم آجی،خندید خندیدم. راست می گفتند که خیر و شر برادر هستند ولی به هیچ وجه برابر نبودند. روزی هیمن جا مراسم ختم بود همه لباس سیاه پوشیده بودندو گریه می کردند ولی امروز همه لباس شاد به تن داشتند وخنده بر لب .داماد حلقه نامزدی را دست نازی کرد. نازی داشت می خندید. با همان قهقه و چال روی گونه اش. سرش را برگرداند وبه من نگاه کرد: آرام گفتم.مبارکه عروس خانوم. بغض کرد بغض کردم منبع: http://dastanak.ir
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه ای بدین مضمون نوشته است:
می خواهم در آنچه اینجا می گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم: 1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟ 2- چه گروه سنی از مردان به کار من می آیند؟ 3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟ امضا، خانم زیبا و خوش آندام
و اما جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم : درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".
به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز. اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد. در هر حال به شما پیشنهاد می کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
امیدوارم این پاسخ کمکتان کند. امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
لطفا توجه کنید بنا به توضیحات نویسنده این داستان کاملا واقعی بوده و برای خود شخص نویسنده اتفاق افتاده است. خواندن این داستان به زنان حامله،افراد زیر 18 سال و کسانی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی شود.
این یک داستان واقعیست مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم. صاحبخانه زن جوانی بود. پسر بچه ای چهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد. دختر بچه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد. خانه بسیار زیبایی بود. صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود. موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و... با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند. قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند. چند سالی از خرید خانه می گذشت. کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند. اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود. یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم. نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود. زنی که چادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بوده و خیره نگاهم می کرد. از شدت خستگی چشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم. چند روز بعد خواهر کوچکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی چادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده. چون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم. موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند. ماهها گذشت. یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت. خواهرم هم حمام بود. تلفن زنگ خورد. مادرم بیدار شد و دید خواهرم چادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد. مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد. مادرم به سمت زن چادری چرخید ولی کسی آنجا نبود. بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم. وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد. انگار آب شده و به زمین رفته بودند.
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street.
جان با مادرش در يك خانهي تقريبا بزرگي زندگي ميكرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانهي كوچكتري در خيابان بعدي خريد.
There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck.
در خانهي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابهجايي اثاثيهي خانه به خانهي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آنها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميونشان حمل كنند.
Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاده حمل كرد.آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?
پسر بچهاي در آن هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيهي مردم نميخريد؟
قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا. هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت، پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت، با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود. یک نظر به صورت او کافی بود.... تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد. هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.
پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید. تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد. فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید. فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند. در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود. وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود. او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد. پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.
وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید. برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود. پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟" زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم. واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است. من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی. من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن." توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت تصویر حضرت مسیج (ع) را نقش کرد و برای تصویر یهودا ( حواری خائن ) وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع) را از آن ترسیم کرده بود.
اغبانی که به تدبیر و عمل ، بین همه اهل محل ، بود مثل ، رفت به بوستان خود و وارد آن باغ شد و دید که یک سید و یک صوفی و یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیدند و گرمند به خوردن.شد از این مفت خوری سخت غضبناک و بسی چابک و چالاک ، کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند ، جنگ و نزاعی بکند . لیک در اندیشه فر رفت و به خود گفت:«بخواهم من اگر یک نفری با سه نفر جنگ کنم ، هیچ توانایی این کار ندارم ، چه کنم ؟ » عاقبت الامر به یاد روش "تفرقه انداز و حکومت کن" افتاد و دلش گشت بسی شاد ، کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفت خور و مفت بر و دفع کند رنج و ضرر را.
رفت اول به بر عامی و گفت:«این دو نفر گر که از این باغ دوتا میوه بچینند ، بزرگند و سترگند ، یکی سید والاست ، یکی صوفی داناست . غرض ، هر دو شریفند و متین ، هر دو عزیزند و امین ، اهل دل و اهل یقین ، هر دو چنانند و چنین ، لیک تو آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟ » سید و صوفی چو شنیدند از او این سخنان ، هر دو هواداری از او کرده و گفتند : «صحیح است و درست است.»
سه تایی بدویدند به عامی بپریدند و به ضرب لگد و سیلی و اردنگ از او پوست بکندند و از آن باغ برونش بفکندند.چو او رفت برون ، صاحب باغ آمد و رو کرد بدان صوفی و باخشم و غضب گفت که :«ای صوفی ناصاف ، که دور است سرشت تو از انصاف و قرین است به اجحاف ، رفیق تو که یک سید ذوالقدر و جلیل است ، از این باغ اگر میوه خورد ، در عوض خمس خورد ، حق خود اوست ، تو دیگر به چه حق دست زدی میوه ی باغ من محنت زده ی خون به جگر را؟»
سید این حرف چو بشنید ، بخندید و بتوپید بدان صوفی و گفتا که : «صحیح است و درست است :خود این حرف حسابی است .» پس از گفتن این حرف فتادند دوتایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون . صوفی افسرده و پژمرده ، کتک خورده ، برون رفت و فقط سید بیچاره به جا ماند که آمد به برش صاحب آن باغ و بگفتا که :«کنون نوبت تنبیه تو گشته است . تو ای مرد حسابی ، به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟ مگر این باغ از آن پدرت بود ؟ تو آخر به چه حق میخوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من ؟ تو که باید به همه ، درس درستی و امانت بدهی ، خود ز برای چه نهی در ره اجحاف و ستم پای ؟ » پس از این سخنان جست و بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد .غرض ، عاقبت الامر ، بدین دوز و کلک ، یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را.
براساس یک ماجراى واقعى (شقایق آرمان ) مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند. پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند. انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند. در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک مى کردم. سکوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى کرد. مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى که ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد. یادم مى آید از همان لحظه هایى که چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود. وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى کردند من بودم و تنهایى. یک روز بابا نشانى قبرت را داد. مثل همه آدم هایى که نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى کنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتکان دهنده را به من بگوید. اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها. وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى کردند بابا غصه دار مى شد. مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.کاش مى دیدى در آن روزهاى یکنواخت چطورهر روز دوان دوان یک راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم. بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد... آن ها سیر تا پیاز آن چه را درکلاس درس گذشته بود کنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى کردند و من تنهاى تنها کوله بارم را به نقطه اى پر سکوت مى آوردم. سکوت؛ مادر! سکوت.سکوت اندوهناکى که ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت. شب ها خواب بیدارى مى دیدم. انگارهیچ وقت بیدار نبودم. بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب کرده است. وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم کمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو کردم یک عکس بیشتر از تو پیدا نکردم. عکس را در کیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم. فکر مى کردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد! دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یک روز حالم درحیاط مدرسه بد شد. خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد. شک کردم. آخر اگر این اتفاق براى هر کدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد. همان موقع بود که فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم. از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم. مى دیدم همه با من مهربانى مى کنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است. بچگى بود و یک دنیا فکر نپخته. بهار و عید داشت مى آمد ، عید. تخم مرغ هاى رنگ شده. هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده. بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد. حال بابا هم بهتر از من نبود. آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى کرد. «مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این که بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا! خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج کاشته بودم؛ با همین دست هاى کوچکم. هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى کنارت نبودم حس تنهایى نکنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى که شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده کردم. بابا این کار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و کارى را که دوست داشتم انجام دادم. سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم. وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یک مرتبه خشکم زد ،مثل شاخه هاى خشکیده گیلاس در زمستان. چند کارگر با بیل و کلنگ به جان قبرت افتاده بودند. سینى هفت سین از دستم افتاد. به درخت نارنجى که کاشته بودم تکیه دادم. جیغ زدم. با ناخن هاى ریزم بر خاک کنار قبرت چنگ انداختم. دلم مى خواست کارگران را تکه تکه کنم. زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشک شده بود. اگر کارد مى زدند خونم درنمى آمد. گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش کنید.دست بردارید. دور شوید. چه کار مى کنید ؟ بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم... کارگرها زن مرده شور را پیدا کردند و بالا سرم آوردند. وقتى چشم گشودم خود را در اتاقکى دیدم. با نفس بریده گفتم چطور جرأت کردید خانه مادرم را خراب کنید. زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است ! دهانم بسته شده بود. شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد. اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر ! بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى. باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست. همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. کلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند. تا به بابا برسم هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بست. آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند. حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت که هنوز آن ها را نمى دانستم. بالاخره بابا را دیدم. شاید هیچ وقت فکر نمى کرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو کند. گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟ بابا هق هق گریست. سر زخم هاى کهنه اش با این سؤالم بازشد انگار. آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد. با دیدن چهره در همم از پا در آمد. دریک لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد. بعد برایم گفت که چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته کوچه بن بست تان آه مى کشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات. چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد. گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست. بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف کرد که بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى کرده بود. بابا گفت : «زیر یک سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.» گاه لبخند کمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یک عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست. بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند. «اما همین که تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم. لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه. بعد از مدتى شنیدم با یکى از دوستان برادرش ازدواج کرده است.لیلا خیانت کرد نسیم جان! این حق من و تو نبود. از همان روزدیگر برایم مرد. در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم. پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى کردند. قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تکه ما نیست بیا پى یکى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد که دستت را گرفتم و به این ده آوردمت. همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست. زیر خروارها خاطره.»
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد که چرا؟ دلم مى خواهد بدانم به کدامین جرم دختر یک روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟ هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم. شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى که براى آن گریه مى کنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم. هنوز هم منتظر مى نشینم. تو را کم دارم؛ لحظه به لحظه. به دخترکان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى کنم. حالا دیگر حتى در این گورستان هم کسى را ندارم. دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى که گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى که هنوز نفس مى کشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!
مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده! زن: از اولشم هیکلم قشنگ بوووود! مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بود. اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد! زن: یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟ خیلی هیزی! مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شد. هیکلت واسم مهم نبود! زن: یعنی چی؟! پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟! هیکلم برات مهم نیست؟!! مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست! زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟! مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه! زن : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟ خیلی نامردی… چیه پای کسی درمیونه؟؟!! مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریف تو کردیماااا؟؟!! زن: دیدی… دیدی… پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟! برو از جلو چشام دور شو… یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم…
باد سرد پاییزی، برگهای خشک را، از جلوی پایم، جارو می کند، دو باره آن روزها، در یادم زنده شده است. مدتها پیش بود، و ما حدودا دوازده سال داشتیم. «بامپی» و من، دوستانی جدا نشدنی بودیم. و همیشه خود را دوستانی تا آخر خط، می دانستیم. نام اصلی« بامپی» ، « کوین» بود. یک کودک سرخ چهره ایرلندی، که به خاطر عادت های عصبی اش، او را با این لقب صدا می کردند، چون هنگامی که می ایستاد و صحبت می کرد، مدام به شما تنه می زد. با این حال، دوستی خوب و وفادار بود.
می دانستیم که بزودی دوستیمان، در محک آزمایش، قرار خواهد گرفت. و تحت غیر منتظره ترین شرایط، به بوته آزمایش، گذاشته خواهد شد. عمارتی بود به نام « ولینگتون»، که استوار و پا بر جا، در همسایگی ما قرار داشت و در انتهای کوچه ى کاملا بن بست ما، به شکل تهدید کننده و به شکوه سبک معماری «گوتیک »، سر بر افراشته بود. ساختمانی عظیم و هولناک، که داستانهایی در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسایگان سالهای متمادی سرشان به همین مسئله گرم بود. مردم بر این باور بودند سالها پیش، حتی مدتها قبل از اینکه همسایه های حال حاضر این محله در این جا ساکن شوند، یگانه ساکن این خانه «آلتیا ولینگتون»، شش تن از اعضای خانواده اش را در این خانه کشته است. علاوه بر این در مورد او حرفهای نامعقول زیادى می زدند، از قبیل اینکه روح پلیدی در او حلول کرده و به او فرمان داده است که این جنایات وحشتناک را انجام دهد. گاهی هم می گفتند عقلش را از دست داده است، می گفتند که حدود پنجاه سال در یک سازمان شاغل بوده و بعد فرار کرده، به این خانه آمده و گوشه نشینی اختیار می کند. ضرورتی ندارد که بگوییم به این نتیجه رسیده بودیم که از این مکان، به هر قیمتی، باید دوری کنیم.
ولى پس از سالها مرد میدان طلبیدن آن خانه، من و «بامپی» مصمم شدیم بودیم مرد این میدان باشیم. عید «هالووین » فرا رسیده بود و ما از مدتها پیش منتظر رسیدن چنین زمانی بودیم. به صورت کاملا محرمانه نقشه این کار را کشیدیم. اگر والدین مان، پی می بردند که در شب عید «هالووین» برای عمارت « ولینگتون» نقشه می ریزیم حتما سد راهمان می شدند. من هنوز نمی دانم چرا اقدام به آن کار کردیم. شاید می خواستیم کاری را انجام دهیم که همسن و سالهای ما تا سالهای سال نمی توانستند انجامش دهند. شاید کودکانی احمق، بودیم که فکر می کردیم به خاطر یک شوخی بچگانه می توانیم جسور به نظر بیاییم.
باری به هر دلیل، عید «هالووین» فرا رسیده بود. و ما سعی می کردیم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات این کار را، به دست بیاوریم. وقتی شب عید فرا رسید، من و «بامپی» ، آخرین نفسهای عمیقمان را کشیدیم، و در راسته ى پله های سنگی به سمت آن خانه مجلل بختک زده، حرکت کردیم. هر پله ای را که با بی میلی بالا می رفتم، ساقهایم بیشتر به لرزه می افتاد. یک میلیون بهانه در ذهنم چرخ می خوردند. «بامپی» ساکت بود و سرخی چهره اش رنگ باخته بود.
قلبم تند تند شروع به زدن کرد ه بود. سعی کردم از بین ماسک کاغذی ارزانم، نفس عمیقی بکشم. قبل از اینکه به خودمان بیاییم، خود را جلوی ایوان چوبی و زهوار در رفته عمارت یافتیم. پیش رویمان در چوبی بزرگ و شاهانه ای قرار داشت. یک دستگیره برنجی عظیم، شبیه آنچه در فیلمها مشاهده می شود، از آن آویزان بود. دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من و «بامپی» بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه، به هم خیره شده بودیم. شروع به در زدن کردم، اما پس از سه ضربه سنگین، هیچ جوابی نشنیدیم. حالا کمی آرامش گذشته خود را باز یافته بودم. ما از هر بچه ای در این محله، زودتر به این کار اقدام کرده بودیم و حالا به طور معجزه آسایی، از حادثه ای مخوف، رهیده بودیم. من و «بامپی»، نگاهی به یکدیگر انداختیم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بیرون دادیم. به سمت خیابان بر گشتیم تا خود را، برای یک خوش آمد گوییِ در خور یک قهرمان از جانب دیگر دوستان آماده کنیم که در این هنگام با شنیدن صدای غژ غژ باز شدن آن در عظیم، هر دو، در جا میخکوب شدیم. برگشتیم. چشمانم را تقریبا بستم، چرا که پیش بینی می کردم با منظره ای ترسناک، مواجه شوم. علی رغم ترس و تعجبمان، با دلپذیر ترین منظره، روبرو شدیم.
بانوی مسن ریزه پیزه ى با مزه ای آنجا ایستاده بود. کوچک و باریک اندام، که موهای خاکستری اش را، به صورت مرتب و دوست داشتنی ای، گره زده بود. با صدایی آرام، به جهت دیر باز کردن در، از ما عذر خواهی کرد، و پاکت های آب نبات شب عید را با خوش رویی در کیسه های پلاستیکی مخصوص شب عید ما گذاشت. او خود را، «آلتیا ولینگتون» معرفی کرد و به ما اطمینان داد بر خلاف داستانهایی که از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هیچ اتفاق عجیبی در عمارت او نیفتاده است. ما هم خودمان را معرفی کردیم. دچار شگفتی دلپذیری شده بودیم و از گفتگوی دوستانه با او لذت می بردیم. از او تشکر کرده، و محترمانه از او که داشت به داخل عمارت بر می گشت، معذرت خواستیم.
من و «بامپی» واقعا آنچه را دیده بودیم نمی توانستیم باور کنیم. همه آن حرف و حدیث ها شایعه بود. شایعاتی بی رحم و جاهلانه. . ما آن فریبکاری ها را بر ضد این بانوی بی آزار مسن آشکار کرده بودیم. همچنان که در ایوان منتهی به پیاده روی سنگی ایستاده بودیم، مطمئن و مشتاق بودیم که خبرها را پخش کنیم. در همین هنگام، صدایی را از پنجره کنار در، شنیدم، صدا از داخل عمارت می آمد، و آنقدر بلند بود که مرا مجبور کرد برگردم. آنچه چشمانم دید از آن زمان در خاطرم مانده و برای همیشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئی از فکر و خیال های هر روزه من شده است جزئی از رویاها و هراسهای من.
فکر می کنم قبل از اینکه «بامپی»، حتی رویش را برگرداند من آن منظره را مشاهده کردم. آن چه دیدم، بسیار بد منظر و شبیه یک بختک بود. یک موجود عجیب و غریب و بی تناسب، شاخدار، با سر پولک دار، و چشمانی آتشین، و دراز در شکل و هیئت دوستانه «آلتیا ولینگتون»! همچنان که لباس خانه، تنش بود، سلامی به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند کرد، تو گویی به ما اشاره می کند، داخل بیاییم. همه چیز اهریمنی و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسیده بودم. پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود. «بامپی»، با دیدن این مناظر، از وحشت خشکش زده بود. هنوز نعره ای که برای فرار بر سر او، کشیدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجیح دادیم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نکردیم. آنقدر دویدیم تا به یک زمین قدیمی و متروکه رسیدیم. به یاد دارم که هر دو سکوت کردیم، و از وحشت آنچه دیده بودیم، کام از کام نچرخاندیم. حتى می توانم قسم بخورم که «بامپی»، خودش را خیس کرده بود. تصمیم گرفتیم این وقایع را، برای هیچکس رو نکنیم، و پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر پایمان را، نزدیک آن خانه نگذاریم. به علاوه این ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا که در غیر این صورت دهان به دهان بین مردم می گشت. یک داستان ترسناک ناگفته.
آن ماجرا مطمئنا بر ما تاثیر زیادی گذاشته بود. من و «بامپی» در تمام طول سالهای نوجوانی دیگر درباره روح صحبت نکردیم.
حالا سالهای زیادی، از آن دوران، می گذرد. من هنوز هم، «بامپی» را، وقتی که اوقات فراغت مان را بین دوستان و گاهی در مراسم جشن و سرگرمی، سپری می کنیم، می بینم. او حالا ترجیح می دهد که «کوین» صدایش کنیم و وقتی دوباره همین زمان از سال فرا می رسد، در رستورانی آرام و ساکت، برای مز مزه کردن یک فنجان قهوه می نشینیم و دو باره خودمان را روی همان ایوان شب عید «هالووین» می یابیم. خانه ى «ولینگتون» حالا از بین رفته و یک مرکز خرید کوچک، جایش ساخته شده است. حالا دیگر درک افسانه ها، عقاید اجدادی، و اشباح زدگی خانه های قدیمی برایم قابل درک شده است. برخی اوقات، به آنجا می روم، و همه به عنوان یک همسایه قدیمی، دورم جمع می شوند.
...باد سرد پاییزی برگهای خشک را از جلوی پایم جارو می کند. می خواهم داستانی بگویم که نگفتنش بهتر است.
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و... این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم ! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار . روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! اما روز اول چیزی ندیدم ! روز دوم هم چیزی ندیدم ! روز سوم هم چیزی ندیدم ! شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید ! هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . . روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد ! پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . . حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . . اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . . رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . . چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید ! دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . . توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد . پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . . پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . . چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد . اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت . پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره . اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد . یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد ! دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . . از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش ! دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . . پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده ! پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . . تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . . ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . . و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . . دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . . این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت . دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . . دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد . دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . . پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه ! اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن . وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟ پسره هم گفت با مادرتون کار دارم ! مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد ! وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد . و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم . باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد . تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد . اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد . پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . . هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . . الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . . پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .
ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺍﺯ: ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺎﻫﺎ ﺍﺳﺪ ﺁﺑﺎﺩﯼ 22 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه. بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد. روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود! اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit. When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead.
گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.
The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died.
دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.
The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die .
قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.
He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time.
او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.
This story teaches two lessons: 1) There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day 2)A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them So, be careful of what you say
این داستان دو درس به ما می آموزد: 1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند. 2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود. پس مراقب آنجه می گویی باش.
خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. لاری
خدای عزیز! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش های جدیدم رو بهت نشون میدم. میگی
خدای عزیز! شرط می بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی توانم همچین کاری کنم. نان
خدای عزیز! در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار می کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می دهد؟ جین
خدای عزیز! آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟ لوسی
خدای عزیز! آیا تو واقعاً می خواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟ نورمن
خدای عزیز! چه کسی دور کشورها خط می کشد؟ جان
خدای عزیز! آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می کنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم. دارلا
خدای عزیز! بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود !!!! جویس
خدای عزیز! لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم. می توانی درباره اش پرس و جو کنی. بروس
خدای عزیز! فکر می کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد. روث
خدای عزیز! من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم. با عشق کریس
خدای عزیز! ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس های دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می بندم او فکر تو را دزدیده. با احترام دونا
خدای عزیز! لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می کنم. دین
خدای عزیز! هیچ فکر نمی کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم. اون واقعاً معرکه بود. اجین
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم! به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد . او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟ پاسخ دادم : بلی . خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند . اما من از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید . 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند . خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم . هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی ! از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم . در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟ جواب دادم : هر چقدر که بتواند . گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی . هر اندازه که بتوانی . ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد . و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود ! پس هرگز نا امید نشو !
آنچه امروز یک درخت را تنومند ، سایه گستر و پر ثمر ساخته است ، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است . در هنگامه ی رنج های بزرگ ، ملال های طاقت فرسا ، شکست ها و مصیبت های خورد کننده ، فرصت های بزرگی برای تغییر ، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است ...
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده ، اما آنها به وی گفتند: « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است. و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند… راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت… او بازهم درخواست کلید کرد پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید ... !!
نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:
ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.
نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میکشید و سورتمه غژغژ میکرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکشها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش کرده بود. دخترک بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش کرده و نزدیک بود بغضش بترکد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یک دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است که از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین که روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش که به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای کردم و در کمرکش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی کوتاه ، زیر گوشش زمزمه کردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما کماکان باقی ماند. نادنکا خاموش بود و اندیشناک … او را تا در خانه اش همراهی کردم. میکوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را کند میکرد و هر آن منتظر بود آن سه کلمه را از دهان من بشنود. می دیدم که روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد که نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی کوتاهی از نادنکا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنکا سرسره بازی میکردم. هر بار هنگامی که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میکردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی کوتاه ، طوری به این سه کلمه معتاد شده بود که به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت کوتاه به کامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اکنون خود ترس به سه کلمه ی عاشقانه ای که منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنکا به دو تن شک می برد: به من و به باد … نمیدانست کدام یک از این دو اظهار عشق میکرد اما چنین به نظر می آمد که حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیکرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنکا را دیدم که به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی که به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید که انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنکه به پشت سر خود نگاه کند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود که آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش که با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشک سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه کلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش که با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود که خود او هم نمیدانست که آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی که از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراک را از او سلب کرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاک در می آمد تا آنکه سرانجام برف آن به کلی آب شد. من و نادنکا سرسره بازی را به حکم اجبار کنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترک بینوا از شنیدن آن سه کلمه محروم شد. گذشته از این کسی هم نمانده بود که عبارت دلخواه او را ادا کند زیرا از یک طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای که همجوار حیاط خانه ی نادنکا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوک تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز کم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و کلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میکردند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدکی نگاه کردم. نادیا را دیدم که به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت که هنگام سر خوردنمان زوزه میکشید و نعره بر می آورد و آن سه کلمه را در گوش او زمزمه میکرد. غبار غم بر سیمای نادنکا نشست و قطره اشکی بر گونه اش جاری شد … دخترک بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز کرد ــ گفتی که از باد تقاضا میکرد آن سه کلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
خدای من ، چه حالی پیدا کرد! فریاد میکشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میکرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم … از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اکنون نادنکا زنی است شوهردار. شوهرش که معلوم نیست نادنکا او را انتخاب کرده بود یا دیگران برایش انتخاب کرده بودند ــ تازه چه فرق میکند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را که سرسره بازی میکردیم و باد در گوش او زمزمه میکرد: « دوستتان دارم ، نادنکا » فراموش نکرده است. و اکنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشکیل میدهد … حالا که سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن کلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میکردم
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است ! خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد ! حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !
مسافر : نوش جونش ! راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟ مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟ مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟ راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش ! مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ... راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟ مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ... راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی ! مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ... مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا ! من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه . ....شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد .و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب بود که اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگین بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت . ... همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه ... عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود ... بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد . ... یک ماه ازش بی خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ... آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه ... برای همیشه . اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . - ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : - حتما .. یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند. پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد. وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود میشود. در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد. سپس چوپان به او می گوید: «کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوری!»
در خیابان ما، “راسلین” سگش را در قفسی که با توری سیمی حصار بندی شده بود نگهداری می کرد. سگ مو کوتاه بود و چشم دریده و پر جنب و جوش و همواره در محدوده ی جلوی قفس کثیفش می نشست هر روز که می خواستم از خانه به سمت شهر، حرکت کنم مجبور بودم از جلوی سگِ “راسلین” عبور کنم. ”راسلین” به من هشدار داده بود که با سگش پنجه در پنجه نیفکنم. "و تأکید کرده بود که او حیوانی قلمرو دار است.
یک روز عصر، کنار قفس زانو زده و به چشمهای سگِ “راسلین”، زل زدم. سگ مات و مبهوت به من خیره شد.
بزودی خود را در حال گفتگو با او یافتم. - سلام حالت چطور است؟
بی تفاوتی اش نشان می داد که از آمدن من به آنجا خشنود است. به نظر می رسید که در گذشته با او بسیار بد رفتاری شده است و حالا به کمی محبت احتیاج داشت دستم را از سوراخهای توری قفس رد کردم، به آنها لیسی زد انگار از این رابطة دوستانه خوشش آمده بود. دست دیگرم را پیش آوردم و موهای خزه ای و نرمش را نوازش کردم - تو سگ خوبی هستی !
یک لحظه شنیدم که گفت: " به من اجازه بده بیرون بیایم، "
- چی ؟
سگِ “راسلین” به من خیره شد دوباره پرسیدم - تو چی گفتی ؟
زبانش را به طرف دماغش دواند و به کثافات مقابلش پنچه زد
- تو با من صحبت کردی ؟
اما دیگر جوابی نشنیدم. طوری به من خیره شده بود که انگار می خواست با او هم دردی کنم.
قفسى که او را برای همیشه محبوس کرده بود جای خشنی بود. من باید او را پس از چند دقیقه دوباره به قفس بر می گرداندم بنابر این قفل چوبی قفس را باز کردم و به او اجازه ى بیرون آمدن دادم آهسته به جلو لیز خورد و به محیط بیرون قفس خیره شد سپس به سمت من آمد و گاز جانانه ای از ساق هایم گرفت.
- چخه !
مرا رها کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد. شوکه شده بودم. به خانه برگشتم و زخمی را که سگِ “راسلین”، برایم به ارمغان آورده بود، شستم. چهار سوراخ کوچک ایجاد شده بود که همان رد دندان ها بود. دو تای آن در قوزک پایم و دو تای دیگر، پشت نرمة ساقم. چه سگِ ناسپاسی! فکر کردم بهتر است به منزل “راسلین” سری بزنم و به او بگویم که سهوا اجازه داده ام سگش بیرون بیاید.
“راسلین” گفت : شما نباید آن کار را انجام می دادید می دانم که حالا باید تمام خیابانها را ساعتها برای پیدا کردنش زیر پا بگذاریم اما این کار هم فایده ندارد. او پیدا کردنی نیست .
به “راسلین” پیشنهاد دادم سگ جدیدی بخرد اما او گفت به پوندهایش خیلی بیش از این ها علاقه دارد. سرانجام از راسلین خداحافظی کردم و رفتم. شب هنگام وقتى که در رختخواب قرار گرفتم، خواب های سگِ “راسلین” به سراغم آمد. او مثل انسانی لباس پوشیده بود و روی پاهای عقبی اش راه می رفت. گاهى در لباس کار ساده ای ظاهر می شد و گاهی هم در لباس هایی که از خوش سلیقگی اش حکایت داشت. گاهی هم در لباسهای دراز رسمی خواب. با اینکه او را صدا می زدم اصلا به من توجه نمی کرد، بالاخره وقتی که نگاهم کرد، راست راست تو چشم هایش خیره شده بودم که ناگهان از خواب پریدم.
نزدیکی های غروب بود و ساقهایم خارش گرفته و کمی هم بی حس شده بود. از تخت بیرون آمدم و آنچه دیدم سخت متعجبم کرد. کمی مو، درست بر جای زخمم رشد کرده بود. البته منظورم موهای ساده ای نیست که معمولا روی بدن انسانها می روید بلکه منظورم از مو، پرز و کرک جانوران است. پرپشت بود و نرم و قهوه ای.
به حمام رفتم و دوش گرفتم. تیغی برداشته و شروع به تراشیدن آن قسمت کردم. خیلی وقتم را گرفت چرا که موها انبوه بود و پشت سر هم تیغها را کند می کرد. بهتر دیدم که دکتر در مورد آن نظر بدهد. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زده و به سمت مرکز بهداشت به راه افتادم. خارش ساقهایم شروع شده بود. خم شدم و قسم تراشیده شده ى پوستم را لمس کردم. مو دوباره در همان قسمت روییده بود. با وارد شدن به مرکز بهداشت، منشی از من خواست که فرمهایی را پر کنم. تخته رسم گیره داری به من داد و خودش برای نشستن به گوشه ى دیگر اتاق رفت. باید به سؤالاتی پاسخ می دادم. حقیقتا ساق پایم، بد جوری خارش گرفته بود. پاچه ام را بالا کشیدم و متوجه شدم قوزک پایم همچنان دارد پر مو می شود. موهای قهوه ای داشتند از میان جوراب بیرون میزدند و پایم را سوزن سوزن می کردند.
روی فرمی که منشی به من داده بود نوشته بود: لطفا علت آمدنتان را به اینجا بیان کنید. "
زیر آن نوشتم "سگی مرا گاز گرفته و حالا موهای زیادی، بر جای زخم رشد کرده است. . . "
چند ثانیه ای به کلمات نگاه کردم. سپس نگاهم به پشت دستهایم افتاد آنها نیز حالا داشتند پر مو می شدند. تمام بدنم شروع به خارش کرده بود به گونه ای که خودکار از دستم افتاد. به سرعت از درمانگاه بیرون دویدم و سعی کردم هیچ کس از موضوع مطلع نشود. راه محله ى خودمان را پیش گرفتم. به سمت منزل “راسلین” رفتم و در زدم، اما خانه نبود. عصبانی، جلوی ایوان منزلش نشستم و منتظر شدم. . چند ساعت گذشته بود و رفته رفته احساس خواب داشت به من دست می داد. هوا هم کم کم داشت تاریک می شد و “راسلین” هنوز باز نگشته بود. بنابراین، همانجا دراز کشیدم. موها همچنان پرپشت تر و پر پشت تر می شدند و بر ناراحتی ام بیشتر می افزودند. ناگهان احساس کردم زبانی نوک انگشتانم را لیس می زند. سگِ “راسلین” بود.
چخه ! باز اینجا پیدات شد؟
سگ با دقت به من خیره شد. چندی بعد احساس کردم پوشش نرمی همچون پرزهای هلو، روی صورتم افتاده است. سگِ “راسلین”، پنجه هایش را بر زانوانم قرارداد و پوزه ى درازش را نزدیک کرد احساس کردم دارد می بوسدم. بلند شدم و شروع به نوازش موهایش کردم. ناگهان سگ در بازوانم شروع به بزرگ شدن کرد. پاهای استخوانی اش پر از گوشت شد و پوزه ى درازش تحلیل رفت. دندانهای تیزش، همچون مکعبهای سفید کوچکی شروع به ذوب شدن نمود و گوش های نرمش مثل گوشهای انسان گرد شد.
احساس کردم دارم انسانی را در مقابلم می بینم. بله او قطعا یک انسان بود. دهانش را پاک کرد و سرفه ای سر داد. و گفت: متشکرم
با حقارت به دستان پشمالویم نگاه کردم آنها حالا پنجه دار و چروک شده بودند زبانم به سختی می توانست در دهانم جا بگیرد. و به دشواری قادر بودم کلمات را ادا کنم
سری تکان داد و به آرامی موهایم را نوازش کرد. قلّاده ای دور گردنم بست و مرا به سمت پله های ایوان هدایت کرد. حالا روی چهار دست و پا راه می رفتم. راهمان را از میان حیاط کثیف “راسلین” پی گرفتیم به سمت قفسی که با توری های سیمی محصور شده بود هدایتم کرد. دوباره روی موهایم آرام دست کشید و گفت: برای چندمین بار می گویم که ازت متشکرم!
سپس همان جا مرا با یک کاسه خشک و خالی از آب رها کرد.
صبح، که “راسلین” آمد، کاسه ام را از آب پر کرد و به صورتی خودمانی گوشهایم را مالش داد. از اینکه کنجکاو نبود که بداند کیستم شگفت زده شده بودم. دویدم و بلند بلند پارس کردم و همچنان که دور می شد سعی می کردم به او بفهمانم که چه اتفاقی افتاده است. به هوا می جهیدم و پنجه های گل آلودم را بر ساقهایش می کشیدم. این همه ی آن چیزی بود که می توانستم انجام دهم. ”راسلین” لبخندی زد و خاکها را از شلوارش تکاند. آیا من همان سگِ پیر او بودم ؟
رو به من کرد و گفت : دوباره باز به ات سر می زنم.
رفت و در قفس را به رویم بست .
او حالا هر روز به من غذا می دهد و همیشه همینکه می بینم به سمتم می آید خوشحال می شوم. خیلی خوشحال می شدم اگر می شد روزی شما را هم می دیدم و با هم بازی می کردیم.
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
فرد سرباز جواني در يك پادگان بزرگ بود. آنها هميشه در طول هفته خيلي سخت كار ميكردند، اما آن روز شنبه بود، و همهي سربازان آزاد بودند، بنابراين افسرشان به آنها گفت: امروز بعدازظهر شما ميتوانيد به داخل شهر برويد، اما اول ميخواهم از شما بازديد كنم.
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and then come back to me again.
فرد به سوي افسر رفت، و افسر به او گفت: موهاي شما بسيار بلند است، به آرايشگاه برو و دوباره پيش من برگرد.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
فرد به آرايشگاه رفت، ولي بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد براي چند دقيقه ناراحت شد، اما بعد خنديد، و به سوي افسر برگشت.
'Are my boots clean now, sir?' he asked. The officer did not look at Fred's hair.
او (فرد) پرسيد: قربان، اكنون پوتينهايم تميز شدند. افسر به موهاي فرد نگاه نكرد.
He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'
او به پوتينهاي فرد نگاه كرد و گفت: بله، خيلي بهتر شدند. شما ميتواني بروي. و هفتهي بعد اول پوتينهاي خود را تميز كن و بعد از آن پيش من بيا!
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود.
در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:
آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.این اثر خارق العاده را مشاهده کنید.
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.