با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. فرد در يك كارخانه كار ميكند. او همسري ندارد، و هر هفته پول خوبي به دست ميآورد. او به ماشين ها علاقه مند است، و هر ساله يك ماشين جديد مي خرد. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road
There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد.
He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same.
پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.
When you say things in anger, they leave a scar just like this one.You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی (رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on. The bandits began robbing the passengers.
قرض دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند.
They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars.
آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد.
He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said
او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم» !!
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street.
جان با مادرش در يك خانهي تقريبا بزرگي زندگي ميكرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانهي كوچكتري در خيابان بعدي خريد.
There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck.
در خانهي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابهجايي اثاثيهي خانه به خانهي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آنها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميونشان حمل كنند.
Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاده حمل كرد.آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?
پسر بچهاي در آن هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيهي مردم نميخريد؟
A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit. When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead.
گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.
The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died.
دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.
The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die .
قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.
He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time.
او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.
This story teaches two lessons: 1) There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day 2)A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them So, be careful of what you say
این داستان دو درس به ما می آموزد: 1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند. 2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود. پس مراقب آنجه می گویی باش.
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
فرد سرباز جواني در يك پادگان بزرگ بود. آنها هميشه در طول هفته خيلي سخت كار ميكردند، اما آن روز شنبه بود، و همهي سربازان آزاد بودند، بنابراين افسرشان به آنها گفت: امروز بعدازظهر شما ميتوانيد به داخل شهر برويد، اما اول ميخواهم از شما بازديد كنم.
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and then come back to me again.
فرد به سوي افسر رفت، و افسر به او گفت: موهاي شما بسيار بلند است، به آرايشگاه برو و دوباره پيش من برگرد.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
فرد به آرايشگاه رفت، ولي بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد براي چند دقيقه ناراحت شد، اما بعد خنديد، و به سوي افسر برگشت.
'Are my boots clean now, sir?' he asked. The officer did not look at Fred's hair.
او (فرد) پرسيد: قربان، اكنون پوتينهايم تميز شدند. افسر به موهاي فرد نگاه نكرد.
He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'
او به پوتينهاي فرد نگاه كرد و گفت: بله، خيلي بهتر شدند. شما ميتواني بروي. و هفتهي بعد اول پوتينهاي خود را تميز كن و بعد از آن پيش من بيا!
A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane. The lawyer asks her to play a game.
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند. وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.
IF he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.
چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.
So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.
سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.
The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars.Then he asked what the answer was and she immediately agreed to pay him $ 5 !!
سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!
Mr Edwards likes singing very much, but he is very bad at it. He went to dinner at a friend's house last week, and there were some other guests there too.
آقاي ادوارد خوانندگي را خيلي دوست داشت، ولي در آن خيلي بد بود. هفتهي گذشته براي شام به خانهي دوستش رفت، در آنجا ميهمانان ديگري نيز بودند.
They had a good dinner, and then the hostess went to Mr Edwards and said 'You can sing, Peter. Please sing us something.'
آنها شام خوبي داشتند، و پس از آن خانم ميزبان به سمت آقاي ادوارد رفت و گفت: پيتر، شما ميتوانيد بخوانيد. لطفا چيزي براي ما بخوانيد.
Mr 'Edwards was very happy, and he began to sing an old song about the mountains of Spain. The guests listened to it for a few minutes and then one of the guests began to cry. She was a small woman and had dark hair and very dark eyes.
آقاي ادوارد خيلي خوشحال شد، و او شروع به خواندن يك آهنگ قديمي در مورد كوههاي اسپانيا كرد. ميهمانان براي چند دقيقه به آن گوش دادند سپس يكي از ميهمانان شروع به گريه كرد. او زن كوچكي بود كه موهاي مشكي و چشمهاي خيلي مشكي داشت. One of the other guests went to her, put his hand on her back and said, 'Please don't cry. Are you Spanish?'
يكي ديگر از ميهمانان به سوي او رفت، دست خود را بر پشت او گذاشت و گفت: لطفا گريه نكنيد. آيا شما اسپانيايي هستيد؟
Another young man asked, 'Do you love Spain?' 'No,' she answered, 'I'm not Spanish, and I've never been to Spain. I'm a singer, and I love music!'
مرد جوان ديگري پرسيد: آيا شما اسپانيا را دوست داريد؟ او (آن زن) پاسخ داد: من اسپانيايي نيستم، و هرگز در اسپانيا نبودهام. من يك خوانندهام، و موسيقي را دوست دارم!
George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.
جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نميآمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان
George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor. Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking wine, and drink milk.'
جرج گفت: نه. اما هفتهي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مينوشيد. ديگر شراب ننوشيد، و شير بنوشيد.
George liked wine, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife. Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.
جرج شراب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش ميگفت: من بچه نيستم!.حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.
The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’ 'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'
دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه ميتونه خطرناك باشه؟جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت
The doctor laughed again and said, 'How did it do that?' 'The cow fell on him,' George said.
ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. Thepeacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
روزی روزگاری، طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن. طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye. The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه. شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.
Thetortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher.
اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد.
As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him.
شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره.مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره.
The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.”
لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد. لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم.
Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.
شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.
A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon. Then the butterfly stopped striving.
شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت.
It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.
به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.
The man continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.
مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.
The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.
مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.
بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.
One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests.
روزي يك دانشآموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همهي دانشآموزان خواست كه قلمهايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند.
The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor.
مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگهي آزمون به سوي آموزگار خود رفت.
The instructor told him he would not take the test. The student asked, "Do you know who I am?" The prof said, "No and I don't care." The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت. دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم» استاد گفت: «نه و اهميتي نمي دم» دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»
The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.
استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگهها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمیتونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.
I was walking down the street when I was accosted by a particularly dirty and shabby-looking homeless woman who asked me for a couple of dollars for dinner.
در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من 2 دلار برای تهیه شام درخواست کرد.
I took out my wallet, got out ten dollars and asked, 'If I give you this money, will you buy wine with it instead of dinner?'
من کیف پولم را در آوردم و 10 دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟!
'No, I had to stop drinking years ago' , the homeless woman told me.
نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.
'Will you use it to go shopping instead of buying food?' I asked.
ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟
'No, I don't waste time shopping,' the homeless woman said. 'I need to spend all my time trying to stay alive.'
زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.
'Will you spend this on a beauty salon instead of food?' I asked.
من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟
'Are you NUTS!' replied the homeless woman. I haven't had my hair done in 20 years!'
تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی 20 سال شانه نکردم!
'Well, I said, 'I'm not going to give you the money. Instead, I'm going to take you out for dinner with my husband and me tonight.'
گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.
The homeless Woman was shocked. 'Won't your husband be furious with you for doing that? I know I'm dirty, and I probably smell pretty disgusting.'
زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.
I said, 'That's okay. It's important for him to see what a woman looks like after she has given up shopping, hair appointments, and wine.'
گفتم:درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و مشروب را ترک کرده است!