پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﻠﻴﺐ ﮐﺸﻴﺪﻩ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 490
نویسنده : roholla

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺻﻠﻴﺐ , ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺩﻩ , ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻖ , ﮐﺘﺎﺏ , ﻓﻴﻠﻢ , ﺗﻠﻔﻦ , ﮔﺮﻳﻪ , ﺧﺎﺭﺝ , ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ,



ﺟﺪﺍﻳﯽ ، ﺗﻮﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺸﻘﻢ.
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 398
نویسنده : roholla

بهمن پسر ۲۶ ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود. دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این ۱۰ ماه آنان تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند. هر دو دانشجو بودند.
و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند. اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک بود و هر دو به خصوص بهمن به فکر کادویی زیبا برای آرمیتا بود.
بهمن به یک مغازه رفت تا برای دوست دخترش هدیه بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده : دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد. و موجی بهمن رو گرفت.اره انگاری بهمن در یک نگاه از دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترک بگیری؟
بهمن در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد: نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن خدا یکی نصیب کنه. چه چیزی حسه عشقو در بهمن بوجود اورده بود شایدم اصلا عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی که بود تمام یاد آرمیتا رو از یاد بهمن برده بود. بهمن دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت : شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم. بهمن انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس .دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت اره می تونیم.
و این گونه بود آغاز دوستی بهمن و سارا.سارا در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی داشت که احتمالا همین باعث شد تا بهمن با او دوست شود. بهمن از اون روز بیشتر وقتش با سارا بود و کمتر با آرمیتا می گشت. بهمن حتی روز ولنتاین با قراری که با ارمیتا گذاشته بود عمل نکرد و ارمیتا بیچاره با هدیه ای که برای بهمن خریده بود ۲ ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از بهمن نبود بهمن با سارا بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود؛ارمیتا ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود ؛ دیگر رابطش با بهمن قطع شده بود ؛ تا روزی که بهمن با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ؛ و کارتها رو پخش کرد خیلی از بچه فکر می کردند عروس ارمیتاس و به او تبریک می گفتند اما آرمیتا همه رو انکار می کرد؛ وقتی کارتها رو باز کردند دیدند نوشته بهمن و سارا که تو اون زمان استاد پرسید بهمن مگه ارمیتا عشق تو نبود؟ تو همین لحظه آرمیتا گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید .بهمن گفت : آرمیتا خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم. در این لحظه آرمیتا با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.
بهمن یادش رفته بودکه زمانی روزی ۱۰۰ بار به آرمیتا می گفت : تویی تنها عشقم


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﻋﺸﻖ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﻭﻟﻨﺘﺎﻳﻦ , ﮐﺎﺩﻭ , ﻫﺪﻳﻪ , ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ , ﮐﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﯽ , ,



ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﯼ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 371
نویسنده : roholla

ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻤﺪﺵ ﺭﻓﺖ و ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ.ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻫﯽ ﻫﺎﺵ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ دﺍﺩ ﺍﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺻﺪﺍ:((ﭼﻪ ﻣﺮﮔﺘﻪ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ.))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻫﻴﭻ ﭼﯽ ﻧﮕﻔﺖ.ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺭﻭ دﺭﻭﻥ ﮐﻤﺪ ﮔﺬﺍﺷﺖ و ﺭﻓﺖ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪ و ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ و ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍز ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻴﺒﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﻣﺠﺘﺒﯽ و ﺳﺎﺭﺍ ﻗﺮﺍر ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ.ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻁ ﻫﺎی ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺁﻥ ﻫﺎ ،ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺳﺎﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺤﺘﺒﯽ ﺩو ﻣﺎﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﺎﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻧﻪ ﺗﻠﻔﻨﯽ و ﻧﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ.ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺖ.ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻫﻤﻪ ی ﻭﺳﺎﻳﻠﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ و ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺎﮎ ﭼﻴﺪ. ﺍن ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﻳﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺮﻣﻴﻨﺎﻝ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺠﺎ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻳﮏ ﺑﻠﻴﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﮔﻴﺮ ﺑﻴﺎﺭﻩ.
ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺷﻤﺎﺭه ی 9 ﮔﺸﺖ.ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ و ﻧﺸﺴﺖ.ﺩﺭ ﺭﺍه ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﺎﺭﺍ و ﻟﺤﻀﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍر ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺎﮐﺶ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ و ﻳﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ.
ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ.ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ :((ﮐﻴﻪ)). ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺎﮎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ.
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻣﺪن ﭘﺴﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ. ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ و ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﭘﺪﺭش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : (( ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺩﯼ ﺷﺪﯼ.))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺧﻨﺪﻳﺪ و ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺖ. ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ و ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﻴﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺣﻴﺎﻁ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺖ. ﻻﻳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﻣﺎه ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﻴﺰ ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﻴﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ: ((ﮐﺠﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻋﺠﻠﻪ؟))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﮔﻔﺖ: (( ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺮﻭﻡ.))
_ ﺑﻴﺎ ﺣﺎﻼ ﺑﺸﻴﻦ ﻳﮏ ﭼﺎﻳﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺕ ﺩﺭ ﺑﺮﻩ. ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﻫﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭘﺪﺭش ﻣﻄﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻴﮑﻨﺪ.
_ ﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ.ﺳﺮﻳﻊ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻡ.
ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ و ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ و ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻓﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺭﺳﻴﺪ، ﺻﺤﻨﻪ ی ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﺳﺎﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻳﮏ ﻣﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮ.ﺩﺭ ﺟﺎ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ.
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ.ﺳﺎﺭﺍ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪت ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ.
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻩ ﺩﻋﻮﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻩ و ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﻭﻥ ﺷﺪ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﮐﻪ آﺑﺮﻭﯼ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺮﻩ.
ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﺶ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﮑﻨﻪ.ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺮ ﭘﻴﭻ ﺑﭙﻴﭽﻪ و... .


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﯼ , ﻣﺠﺘﺒﯽ , ﺳﺎﺭﺍ , ﺳﺮﺑﺎﺯ , ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ , ﺗﻘﻮﻳﻢ , ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ , ﺗﺎﮐﺴﯽ , ﭘﺪﺭ , ﻣﺎﺩﺭ , ﻣﻮﺗﻮﺭ , ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ , ﻋﺮﻭﺱ , ﮐﻮﭼﻪ , ﻋﺸﻖ ,



ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺼﺮﻑ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 362
نویسنده : roholla

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت

منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.

ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺼﺮﻑ ﻋﺸﻖ , ﮊﺍﻟﻪ , ﻣﻨﺼﻮﺭ , ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه , ﺑﺮﻑ , ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﻋﺠﻴﺐ , ﻣﻌﺠﺰﻩ , ﻋﺸﻖ , ﺗﻮﻟﺪ , ,



ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 345
نویسنده : roholla

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم !!!


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺩﺍﺷﻲ , ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﻴﻞ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﻓﺮﺷﺘﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ ,



ﻣﺎﻩ ﺧﺎل ﺩﺍﺭ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 376
نویسنده : roholla

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم !
پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن
اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیام ک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !
پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند .
پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !
مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است .
پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد !
مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است !
پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!
پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!!
مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!
هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که :
لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ............ ..
و البته ما در این داستان قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز که به قصدمان هم رسیدیم!


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺣﮑﺎﻳﺖ , ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﻩ ﺧﺎﻝ ﺩﺍﺭ , ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ , ﻋﻘﺪ , ﻧﮑﺎﺡ , ﻋﺸﻖ , ﺷﻴﺮ ﺧﺸﮏ , ﺣﻴﺎ , ﺍﺯﺩﻭﺍﭺ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﺣﮑﺎﻳﺖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ , ,



ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 351
نویسنده : roholla

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ﺯﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﯽ , ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﯽ , ﻋﻤﻞ , ﮔﺎﻭ و ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ,



ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﺩ و ﺍﻟﻬﺎﻡ
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 597
نویسنده : roholla

خیلی خوشحال بودم و چون فاصله مشهد تا کرمان زیاد بود کار در کارخانه رو رها کردم و برای تحصیل به کرمان رفتم . زندگی خوابگاهی خیلی جالب بود و دوستان بسیار شاد و خوبی پیدا کردم .اولش کمی سخت می گذشت و به کرمان عادت نداشتم و بسیار دلگیر بود ولی کم کم که دوستانم بیشتر می شد تحمل اونجا راحت تر می شد واسم.
امتحانات ترم یک می خواست شروع بشه که من دوهفته تا شروع امتحانات وقت داشتم واسه همین بلیط اتوبوس گرفتم که برم مشهد. یادم هست بلیط گیر نمیومد واسه همین از یه دوستم که اشنای اونجا بود یه بلیط واسم جور کرد و بالاخره راهی مشهد شدم.
من ردیف دوم اتوبوس بودم و کنار من هم در اونطرف ، چهار تا دختر در دو ردیف بودند که خانوادشون واسه خداحافظی اونها رو ترک کردند و رفتند .
اون زمان وقت دعای عرفه بود و این دخترها عازم مشهد واسه دعا بودند. از همون اول که سوار شدند من از یکیشون خیلی خوشم اومد بسیار زیبا ، چهره معصوم و تو دل برو ای داشت
با خودم گفتم خدایا چی میشد این دختر کنار من بود و میتونستم باهاش حرف بزنم ولی متاسفانه در کنار من یه دختر دیگه ای بود. تا اینکه اتوبوس راه افتاد و نزدیک 2 ساعت رفت
تا رسید به راور و اونجا واسه شام نگه داشت. منم که طبق معمول پیاده شدم و وضو گرفتم و رفتم واسه نماز و مدام به یاد یک دختر همکلاسیم میفتادم که بهم گفته بود من منتظرتم
و خلاصه منو خیلی دوست داشت و ابراز علاقه شدیدی میکرد ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد که اسم این دختر سارا بود. خلاصه من نماز رو خوندم و سوار اتوبوس شدم
ولی یک اتفاق جالب افتاد و اون دختری که من ازش خوشم اومده بود و ردیف عقب بود اومد جلو و کنار من ( در اون سمت ) نشست .
نمیدونین چقدر خوشحال بودم با هزار زحمت سر صحبت رو باهاش باز کردم . فهمیدم اسمش الهام هست و 26 سالشه، دانشجوی لیسانس رفسنجان و در ضمن مربی کاراته هم هست .
من اون موقع 27 سالم بود. فقط اینقدر یادم هست که از تمام دنیا حرف زدیم ( البته 90 درصد من حرف می زدم و اون بیشتر گوش می کرد) وقتی به خودمون اومدیم دیدیم
تمام اتوبوس خواب هستند و ساعت دو صبح شده و من اصلا متوجه زمان نبودم .
یه حس عجیب و شادی بخشی باهام بود من اونشب رو ابرا بودم، فول انرژی اصلا قابل وصف نیست. خلاصه من بهش شماره دادم و خوابیدیم .
صبح که پا شدم دیدم به تربت حیدریه رسیدیم و زمین پر برف. اتوبوس به خاطر برف اهسته تر حرکت می کرد و ما دیرتر رسیدیم مشهد. حدود ظهر رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه هامون.
اونم با دوستاش رفتند خونه یکی از آشناهاشون. من با الهام در تماس بودم و یک بار هم تو مشهد با هم قدم زدیم ولی هوا برفی و بسیار سرد بود.
بعد از یک هفته اونها به کرمان برگشتند در صورتیکه من شبانه روز درس می خوندم تا امتحاناتمو پاس کنم و معدلم خوب باشه.
بعد از امتحاناتم رابطه منو الهام زیادتر شد طوریکه بعد از سه ماه وابستگی بسیار شدیدی بین ما ایجاد شد .
من اول فقط به دید یک رابطه ساده و دوستانه بین خودمون نگاه می کردم ولی دیگه یک رابطه ساده نبود و وابستگی اون به من منو آزار می داد .
خیلی دختر خوبی بود مهربون ، بسیار زیبا ، ورزشکار و بامعرفت و هر چی از خوبیش بگم کم گفتم.
من چون قصد ازدواج نداشتم دیگه دیدم ادامه این رابطه اصلا به صلاحمون نیست و اون واقعا شکست عاطفی شدیدی می خوره. بنابراین بهش گفتم
رابطمون رو قطع کنیم آخه تو کرمانی هستی و من مشهدی و نمیشه ازدواج کنیم. ولی اون همش می گفت من تو رو از خدا می خوام و خلاصه رابطمون رو تمومش کردیم .
بعد دو هفته زجراور ، اون بهم زنگ زد و گفت نمیتونه تمومش کنه و دوباره رابطه ما سرگرفت .
نمیدونم کلا چند بار قطع و وصل شد رابطمون ولی اینقدر یادم هست که به حد مرگ رسیدیم و مدام با احساساتم مقابله می کردم .میگفتم نه سعید الان وقتش نیست تو باید درس بخونی دکترا قبول بشی عشق و عاشقی چرت و پرت و هزار حرف عقلانی دیگه .
ولی نشد که نشد آخر بعد از کش و قوس های زیاد تونستم با خودم کنار بیام .
اولش بهش نگفتم تعقیبش کردم خونشونو یاد گرفتم هر چی به من از خودش و خانوادش و اقوام و همسایه هاشگفته بود راست راست راست بود.
بسیار دختر خوب با خانواده با اصل و نسب ، کرمانی اصیل ، خلاصه هر چی بیشتر جلو میرفتم که یک بهانه ای داشته باشم تا ازدواج نکنم نمیشد انگار خدا زده بود به خال و می دونست چه کسی به ذات من میاد.اره دوستان تحقیقات محلی از الهام و خانوادش کاملا مثبت و خوب بود طوریکه من ترسیدم اگه اونا بیان تحقیق واسه من تو مشهد ، من کم بیارم و آبروریزی کنم.
هیچ وقت یادم نمیره روزی که بهش گفتم می خوام واسه ازدواج باهات حرف بزنم .
اون بازم مشهد رفته بود ولی این بار با مادر و دوستش. اصلا خوشحال نشد بهم گفت باور نمی کنم .
من هر چه بیشتر می گفتم اون اصلا باور نمی کرد تا اینکه گفت بذار از دعای عرفه برگردیم بعد با هات حرف می زنم و ببینم چی میگی. من سه جلسه باهاش در مورد ازدواج حرف زدم با اینکه کاملا اخلاقش رو می شناختم ولی بازم انواع تستهای روانشناسی و سوالات غیر مستقیم که میشه شخصیت شناسی کرد رو ازش پرسیدم. واقعا جالب بود تمام حرفاش احساساتش همش راست بود و اصلا دروغ نمی گفت .
تا اینکه به گریه افتاد و گفت بابا من دوستت دارم این کارها رو تموم کن.
من خیلی خوشحال بودم چون منم واقعا دوستش داشتم ولی اصلا شرایطم واسه ازدواج مناسب نبود چون کار نداشتم . بعد از اینکه باهم سنگامون وا کندیم بهش گفتم یک مهلت چند ماهه بده تا با خانوادم صحبت کنم و یک شغل هم پیدا کنم .
چند تا استخدامی شرکت کردم و یکیشونو قبول شدم که تو استان کرمان بود ولی دعوت به کارم رو چند ماه بعد انجام دادند .
مشکلات من تازه شروع شده بود هر چه من به خانوادم می گفتم بیاین بریم خواستگاری اونا می گفتند نه نمیشه . اینهمه دختر تو فامیلمون چرا بری از کرمان زن بگیری مخصوصا پدرم مخالف بزرگی بود.
پدرم گفت من نمیام کرمان تو باید دختر فلانی که اتفاقا بد شانسی من ، پزشکی هم میخوند رو بگیری.
من هر چی میگفتم من از اون بدم میاد می گفتن اونو نمی خوای بیا دخترخالتو بگیر این که هم باخداست و هم ورزشکار ، اشنا و هزار خوبی دیگه .
من واقعا دوران سختی رو گذروندم و سه روز از خونه فراری بودم و بالاخره خواهر بزرگم وساطت کرد و گفت شما برین خواستگاری اگه بد بود قبول نکنین .
پدرم گفت من فقط یک بار میام کرمان و دیگه تا مرگم پامو اونجا نمیذارم هر غلطی میخوای بکنی بکن.
ولی من عاشق و داغ داغ داغ گفتم باشه .
در بهار سال 86 اتفاق عجیبی افتاد .
پدرو مادر الهام اومدن مشهد زیارت و الهام از کرمان بهم زنگ زد و گفت اونها اونجا هستند.
من یک فکری به سرم زد و پدر و مادرمو راضی کردمو رفتیم به هتلی که اونها اونجا بودند.
یه دسته گل گرفتم و با هماهنگی دختر بزرگشون که به اونها خبر داده بود رفتیم هتل . بابای منم نه لباس مرتبی همینجوری اومد هتل . ولی کار خدا اتفاق جالبی افتاد و ستاره خانواده الهام ، پدر و مادرمو گرفت و اصلا دیگه اونها رو ول نکردند. بسیار شیفته شخصیت پدر و مادر الهام شده بودند.
واقعا انسانهای شریفی بودند. بعد از اون شب من به کرمان رفتم .
اتفاق جالب این بود که پدرم با پدر الهام رفیق شدند و دنبال اونها رفته بود و به خونمون دعوتشون کرد و تا لحظه اخر که مشهد بودند با اونها حرم ، بازارو جاهای دیگه رفتند .
من خیلی خوشحال بودم . بالاخره اواخر تابستان 86 خانوادمون اومدند کرمان و با خونه زندگیشون اشنا شدند .
من و الهام که حرفامونو زده بودیم و مراسم به خوبی پیش رفت . طبق رسم کرمان ،
اونها زود عقد رسمی نمی کنند و چند ماهی باید دختر و پسر صیغه محرمیت بخونند و ببینند که اخلاقاشون به هم میخوره و اشنایی کامل دو خانواده به هم پیدا کنند.
مهر ماه دعوت به کار من اومد و من رسما شاغل شدم و خدا رو شکر واسه هزینه هام هم دیگه مشکلی نداشتم . من به پدر الهام گفتم
که من یک سال از شما وقت می خوام تا بتونم مراسم بگیرم و درسم هم تموم بشه .
خدا رو شکر کمتر از یک سال من تونستم به قولی که داده بودم عمل کنم و مراسم عقد رسمی رو تابستان سال بعد 87 انجام دادیم و بلافاصله بعد از یک ماه عروسی گرفتیم .
واقعا پدر خانمم ( خدا رحمتش کنه ) سنگ تمام گذاشت و اصلا به من سخت نگرفت .
اگه حمایت اون و از همه مهمتر خانمم نبود من نمیتونستم به مشکلات غلبه کنم .
بعد از عروسیمون دو سال از درس خانمم مونده بود که با اتمام درسش دیگه ما تونستیم با هم زندگی کنیم.
چند تا از دوستای هم خوابگاهی های من ، مثل من شدند ولی فقط من قسمت شد ازدواج کنم . به اونها یا دختر ندادند یعنی به راه دور دختر ندادند یا شرط و شروط سنگین جلوی پاشون گذاشتن یا گفتند حق طلاق رو به دختر بدید یا گفتند باید حتما کرمان زندگی کنین و خلاصه هزارحرف مفت ولی واقعا خانواده خانم من ، هیچ کدام از این مسائل رو مطرح نکردن
و به عشق و دوست داشتن ما احترام گذاشتن و حرفهامونو باور کردند .
الان از ازدواجمون پنج سال می گذره و خدا یک دختر ناز بهمون داده و من تو کارم خیلی پیشرفت کردم و تونستیم یک زندگی مرفه و آرام واسه خانوادم فراهم کنم .
دوستان اگه یکی رو دوست دارین به نظر من ارزشش رو داره که به خاطرش سختی بکشین ولی در عین حال به خانوادتون احترام بذارین و موضوعات رو با هم قاطی نکنین
و بی احترامی نه به پدر و مادر خودتون و نه به خانواده همسرتون بکنین .
من این رو فهمیدم که انسان تلاشگر بالاخره موفق میشه آره سختی داره ولی اینده از آن شماست.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎ ,



ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ (ﻭﺍﻗﻌﯽ)
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 421
نویسنده : roholla

داستان ارسالی توسط: ما دو تا

تو دوران دبیرستان بچه ی شیطونی بودم.. بچه درس خون بودمو در عین حال شر و شیطون.. کنجکاو بودمو تا جایی ک جا داش ب کنجکاویام ادامه میدادم. من فرق بین خوب و بدو نمیفهمیدم.. از نظر حجابم تعریفی نداشتم. تا اینکه از طریق یه دوست با کامبیزم آشنا شدم..بهش میگفتم داداش ولی مهرش به دلم نشسته بود.. واسه رسیدن بهش هیچ سختی ای نداشتم.. رابطمو باهاش شروع کردم.. یه آدم منطقی و پاک، مهربون و لطیف ک من براش خیلی مهم بودم.. کم کم احساس کردم باید خودمو جمع و جور کنم.. دیگه موهامو میذاشتم تو، لباسای تنگ نمیپوشیدم.. من مال اون بودم پس لزومی نداش کسی جز اون از دیدنم لذت ببره.. رفتارام سنگین و با وقار و روابطم سنجیده شدن.. اون بر خلاف خیلیا فهمید ک با زور نمیتونه درستم کنه.. اون با زبون عشق ازم خواست راه اشتباهی ک رفتمو برگردم.. و من برگشتم. ارزششو داشت و داره.. وقتی ب جای اس دادن ب اون همه پسر به یه آغوش امن رسیدم، ب آغوشی ک نمیذاره هر لاشخوری بهم نزدیک شه.. فقط یه جمله تو ذهنم نقش میبنده: خدایا شکرت که کامبیز من یه مرده نه یه نر...شکرتتتت


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ , ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ,



ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 431
نویسنده : roholla

هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمـد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شده بود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺑﻬﺎ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد