با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
این داستان توسط دوست خوبمون عماد نهتانی ، 22 ساله از تهران برای ما ارسال شده است.
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
ارسالی از: محمد حسن توسی 22 از قم اول خودت را عوض کن این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند. اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!»
یك روز كه در یك بیمارستان نشسته بودم به طور ناخواسته صدایی شنیدم متوجه شدم دو متخصص غدد با یكدیگر صحبت می كنند و اصطلاحات مختلفی بین آنها رد و بدل می شد یكی از آنها می گفت چطور چنین چیزی ممكن است هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. و شیوه درمان هم یكی بود. حتی زمانبندی درمان هم مانند هم بود. چگونه است كه درصد موفقیت من برای معالجه بیماران 22 درصد است ولی تو 74 درصد موفقیت داشتی آنهم برای چنین سرطانی! راز كار تو در چیست؟ همكارش به او پاسخ داد هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. اما من به بیمارانم یك چیز دیگر هم می دادم و آن امید بود. با همه آمارهای نگران كننده ای كه در مورد این بیماری وجود دارد، من همیشه تأكید می كنم: «ما یك شانس داریم.»
لطفا توجه کنید بنا به توضیحات نویسنده این داستان کاملا واقعی بوده و برای خود شخص نویسنده اتفاق افتاده است. خواندن این داستان به زنان حامله،افراد زیر 18 سال و کسانی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی شود.
این یک داستان واقعیست مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم. صاحبخانه زن جوانی بود. پسر بچه ای چهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد. دختر بچه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد. خانه بسیار زیبایی بود. صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود. موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و... با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند. قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند. چند سالی از خرید خانه می گذشت. کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند. اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود. یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم. نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود. زنی که چادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بوده و خیره نگاهم می کرد. از شدت خستگی چشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم. چند روز بعد خواهر کوچکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی چادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده. چون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم. موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند. ماهها گذشت. یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت. خواهرم هم حمام بود. تلفن زنگ خورد. مادرم بیدار شد و دید خواهرم چادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد. مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد. مادرم به سمت زن چادری چرخید ولی کسی آنجا نبود. بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم. وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد. انگار آب شده و به زمین رفته بودند.
ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺍﺯ: ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺎﻫﺎ ﺍﺳﺪ ﺁﺑﺎﺩﯼ 22 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه. بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد. روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود! اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند. پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد. وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود میشود. در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد. سپس چوپان به او می گوید: «کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوری!»
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر… اگر… و اگر… اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟» ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.» ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.» ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!» ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟» شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.» استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.»
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم ﻗﻠﺐ از شما تشکر می کنم پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد… زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد: "همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟! حالا پسرها می گویند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است ! معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است !
خنگول در یک آزمون هوش که جایزه ی کلانی داشت شرکت کرد . سوالات مسابقه به شرح زیر بود :
1- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید ؟ الف) 116 سال ب) 99 سال ج) 100 سال د) 150 سال خنگول از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد!
2- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود ؟ الف) برزیل ب) شیلی ج) پاناما د) اکوادور خنگول از دیگران کمک خواست!
3- زعفران اسپانیایی در کجا تولید می شود؟ الف) ایران ب) پرتغال ج) اسپانیا د) آلمان خنگول آتش گرفت!
4- مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن می گیرند ؟ الف) ژانویه ب) سپتامبر ج) اکتبر د) نوامبر خنگول از مراقب امتحان کمک خواست!
5- کدام یک از این اسامی ، اسم کوچم شاه جورج بود ؟ الف) مایکل ب) آلبرت ج) جورج د) مانویل خنگول این سوال را با فحش جواب داد!
6- نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس آرام از چه منبعی بر گرفته شده است؟ الف) کانگورو ب) توله سگ ج) قناری د) موش صحرایی خنگول از خیر جایزه گذشت!
حال به جواب سوالات توجه کنید : اگر شما به هوش خنگول می خندید و این طور می اندیشید که جواب هر سوال گزینه ی (ج) است به پاسخنامه دقت کنید: 1- جنگ های 100 ساله از سال 1337 تا 1453 به مدت 116 سال طول کشید . 2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته می شود . 3- سازنده ی زعفران اسپانیایی که در تمام جهان معروف می باشد،ایران است!(زعفران ایران به اسپانیا صادر میشود و در آن جا اسپانیایی ها آن را بسته بندی میکنند و به اسم زعفران با کیفیت اسپانیایی به تمام جهان می فروشند!) 4- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته می شود . 5- نام کوچک شاه جورج ، آلبرت بود که در سال1936 او نام کوچک خود را تغییر داد . 6- در زبان اسپانیایی CANARIA INSULARIA به معنی جزایر توله سگ هاست!
تو دوران دبیرستان بچه ی شیطونی بودم.. بچه درس خون بودمو در عین حال شر و شیطون.. کنجکاو بودمو تا جایی ک جا داش ب کنجکاویام ادامه میدادم. من فرق بین خوب و بدو نمیفهمیدم.. از نظر حجابم تعریفی نداشتم. تا اینکه از طریق یه دوست با کامبیزم آشنا شدم..بهش میگفتم داداش ولی مهرش به دلم نشسته بود.. واسه رسیدن بهش هیچ سختی ای نداشتم.. رابطمو باهاش شروع کردم.. یه آدم منطقی و پاک، مهربون و لطیف ک من براش خیلی مهم بودم.. کم کم احساس کردم باید خودمو جمع و جور کنم.. دیگه موهامو میذاشتم تو، لباسای تنگ نمیپوشیدم.. من مال اون بودم پس لزومی نداش کسی جز اون از دیدنم لذت ببره.. رفتارام سنگین و با وقار و روابطم سنجیده شدن.. اون بر خلاف خیلیا فهمید ک با زور نمیتونه درستم کنه.. اون با زبون عشق ازم خواست راه اشتباهی ک رفتمو برگردم.. و من برگشتم. ارزششو داشت و داره.. وقتی ب جای اس دادن ب اون همه پسر به یه آغوش امن رسیدم، ب آغوشی ک نمیذاره هر لاشخوری بهم نزدیک شه.. فقط یه جمله تو ذهنم نقش میبنده: خدایا شکرت که کامبیز من یه مرده نه یه نر...شکرتتتت
رفتم خونه داداشم به این امید که حداقل به داداشم بتونم بگم ،ولی هرکاری میکردم نمیتونستم فقط میتونستم از خدا کمک بخوام من زیاد اهل نماز خوندن نبودم گفتم: (( خدایا من ماه رمضون رو روزه می گیرم فقط برای اینکه تو کمکم کنی به اون برسم )) داخل ماه رمضون حالم تقریبا بهتر از روز های قبل بود چون امید داشتم که دعا هام مستجاب میشه ولی ماه رمضون تموم شد حتی تا 4 - 5 هفته بعد رمضون حالم تقریبا خوب بود؛ تا اینکه یه روز چند تا از اقوامامون داشتن تعریف میکردن یکیشون گفت: که فهمیدن فلانی رفته حرف فلان دخترو زده برا پسرش، درست بود منظورشون همون دختره بود که من خیلی وقت بود عاشقش شده بودم. اینو که شنیدم اشک تو چشمم جمع شد دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم داخل یه اتاق دیگه که کسی اشکمو نبینه سریع اشکمو پاک کردم ولی اون شب کلی گریه کردم ای کاش همون شب بود، از اون به بعد هرشب فقط گریه میکردم، هر کاری هم میکردم نمیتونستم فراموشش کنم دیگه از بعد از این که اون خبرو شنیدم هر شب گریه میکنم دیگه این گریه ها برام عادت شده هنوزم این گریه هام ادامه داره با این که میدونم دیگه اون مال من نیست ولی هنوزم دوسش دارم دیگه بعد اون اصلا هیچ شوق برای زندگی کردن ندارم از کل دنیا سیر شدم هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه کی بود که میگفت :اگه از خدا یه چیزی رو از ته دل بخوای بهت میده پس چی شد خدا منکه اهل نماز نبودم کل ماه رمضونو برات روزه گرفتم فقط ام از تو یه خواسته بیشتر نداشتم چی شد کی بود که میگفت دعا های قبل افطار قبول میشه پس من که کل دعا هام رسیدن به اون بود پس چی شد کی بود که میگفت شب قدر هر چی از خدا بخوای بهت میده پس چی شد