پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 325
نویسنده : roholla

تعدادی از نامه های بچه ها به خدا

خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری

خدای عزیز! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش های جدیدم رو بهت نشون میدم.
میگی

خدای عزیز! شرط می بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی توانم همچین کاری کنم.
نان

خدای عزیز! در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار می کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می دهد؟
جین

خدای عزیز! آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
لوسی

خدای عزیز! آیا تو واقعاً می خواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
نورمن

خدای عزیز! چه کسی دور کشورها خط می کشد؟
جان

خدای عزیز! آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می کنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
دارلا

خدای عزیز! بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود !!!!
جویس

خدای عزیز! لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم. می توانی درباره اش پرس و جو کنی.
بروس

خدای عزیز! فکر می کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
روث

خدای عزیز! من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کریس

خدای عزیز! ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس های دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می بندم او فکر تو را دزدیده.
با احترام دونا

خدای عزیز! لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می کنم.
دین

خدای عزیز! هیچ فکر نمی کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم. اون واقعاً معرکه بود.
اجین


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﺎﺑﻴﻞ , ﻗﺎﺑﻴﻞ , ﮐﻠﻴﺴﺎ , ﺗﻌﻄﻴﻼﺕ , ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ , ﺯﺭﺍﻓﻪ , ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ , ﻣﻨﮕﻨﻪ , ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﺎﺕ , ﺍﺩﻳﺴﻮﻥ , ,



ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻨﺪﻩ
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 724
نویسنده : roholla

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود.

در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:

آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.این اثر خارق العاده را مشاهده کنید.

اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻗﺮﻥ 15 , ﻧﻮﺭﻧﺒﺮﮒ , ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ , ﺁﻟﺒﺮﺷﺖ ﺩﻭﺭﺭ , ﺁﻟﺒﺮﺕ , ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻴﺮﻩ ﺩﺳﺖ , ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ , ﺁﮐﺎﺩﻣﯽ , ﮐﻠﻴﺴﺎ , ﻣﻌﺪﻥ , ﺣﻤﺎﻳﺖ , ﻣﻮﺯﻩ , ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﻋﺎﮐﻨﻨﺪﻩ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد