پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 368
نویسنده : roholla

ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺍﺯ: ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺎﻫﺎ ﺍﺳﺪ ﺁﺑﺎﺩﯼ
22 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﻓﻠﺴﻔﻪ , ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ , ﺻﻨﺪﻟﯽ , ﮐﻼﺱ , ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﺑﺎﻼ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻤﺮﻩ , ,



ﺟﺪﺍﻳﯽ ، ﺗﻮﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺸﻘﻢ.
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 398
نویسنده : roholla

بهمن پسر ۲۶ ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود. دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این ۱۰ ماه آنان تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند. هر دو دانشجو بودند.
و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند. اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک بود و هر دو به خصوص بهمن به فکر کادویی زیبا برای آرمیتا بود.
بهمن به یک مغازه رفت تا برای دوست دخترش هدیه بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده : دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد. و موجی بهمن رو گرفت.اره انگاری بهمن در یک نگاه از دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترک بگیری؟
بهمن در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد: نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن خدا یکی نصیب کنه. چه چیزی حسه عشقو در بهمن بوجود اورده بود شایدم اصلا عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی که بود تمام یاد آرمیتا رو از یاد بهمن برده بود. بهمن دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت : شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم. بهمن انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس .دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت اره می تونیم.
و این گونه بود آغاز دوستی بهمن و سارا.سارا در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی داشت که احتمالا همین باعث شد تا بهمن با او دوست شود. بهمن از اون روز بیشتر وقتش با سارا بود و کمتر با آرمیتا می گشت. بهمن حتی روز ولنتاین با قراری که با ارمیتا گذاشته بود عمل نکرد و ارمیتا بیچاره با هدیه ای که برای بهمن خریده بود ۲ ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از بهمن نبود بهمن با سارا بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود؛ارمیتا ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود ؛ دیگر رابطش با بهمن قطع شده بود ؛ تا روزی که بهمن با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ؛ و کارتها رو پخش کرد خیلی از بچه فکر می کردند عروس ارمیتاس و به او تبریک می گفتند اما آرمیتا همه رو انکار می کرد؛ وقتی کارتها رو باز کردند دیدند نوشته بهمن و سارا که تو اون زمان استاد پرسید بهمن مگه ارمیتا عشق تو نبود؟ تو همین لحظه آرمیتا گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید .بهمن گفت : آرمیتا خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم. در این لحظه آرمیتا با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.
بهمن یادش رفته بودکه زمانی روزی ۱۰۰ بار به آرمیتا می گفت : تویی تنها عشقم


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﻋﺸﻖ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﻭﻟﻨﺘﺎﻳﻦ , ﮐﺎﺩﻭ , ﻫﺪﻳﻪ , ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ , ﮐﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﯽ , ,



ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 351
نویسنده : roholla

بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
مسلماً
آیا خدا نیکوست؟
بله، مطمئناً او نیکوست.
آیا خدا قادر است؟ آیا کاری می تواند انجام دهد؟
بله
آیا تو انسان خوبی هستی یا شرور؟
کتاب مقدّس می گوید که شرور.
استاد پوزخندی زده و می گوید: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه ای فکر می کند و ادامه می دهد: حالا اینجا سؤالی از تو دارم؛ فرض کن شخص مریضی اینجاست و تو می توانی او را درمان کنی. اگر می توانی اینکار را بکنی، آیا به او کمک می کنی؟ آیا تلاشت را می کنی؟
بله استاد، اینکار را می کنم.
پس تو انسان خوبی هستی...!
ولی من اینرا نمی گویم.
چرا اینطور نگوئیم؟ تو اگر بتوانی، به یک بیمار یا معلول کمک خواهی کرد.
بیشتر ما اینکار را می کنیم، اگر بتوانیم. امّا خدا نه!
دانشجو جواب نمی دهد، پس استاد ادامه می دهد: او اینکار را نمی کند،
می کند؟ برادر من یک مسیحی بود و از سرطان مرد، باوجود اینکه او دعا کرد و
از مسیح خواست که او را شفا دهد. چقدر این عیسی شما نیکوست؟ ها؟ در
این مورد چی داری بگی؟
دانشجو سکوت می ماند.
استاد می گوید: نه نمی توانی، می توانی؟ او از لیوان روی میز جرعه ای
آب می نوشد تا به دانشجو هم فرصتی داده باشد تا نفسی بکشد.
استاد ادامه می دهد: بیا دوباره شروع کنیم مرد جوان؛ آیا خدا نیکوست؟
دانشجو می گوید: بله البته!
شیطان چی؟ شیطان نیکوست؟
دانشجو بدون درنگ جواب می دهد: « خیر. »
خوب، شیطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟
دانشجو پاسخ می دهد: « خوب... از خدا...
درسته، خدا شیطان را ساخته، اینطور نیست؟ حالا به من بگو پسر، آیا در
این دنیا شرارت است؟
بله استاد
شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چیز را خلق کرده، درسته؟
بله
پس چه کسی شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه می دهد: اگر خدا همه
چیز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شریر زنده است؛ و
بر طبق این اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصیت اوست، پس نتیجه
می گیریم که خدا شرور است.
استاد بدون اینکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه می دهد: آیا مریضی
هست؟ آیا فساد هست؟ آیا نفرت هست؟ آیا زشتی هست؟ همۀ این چیزهای
وحشتناک، آیا در این دنیا وجود ندارند؟
دانشجو پاسخ می دهد: « بله، وجود دارند.
پس چه کسی آنها را خلق کرده؟
دانشجوی جوابی نمی دهد، پس استاد سؤالش را تکرار می کند: چه کسی آنها را خلق کرده؟ هنوز جوابی نیست. بعد استاد در جلوی کلاس چند قدم حرکت می کند و انگار که کلاس در سکوت هیپنوتیزم شده است.
به دانشجوی دیگری می گوید: « بگو ببینم پسر، آیا تو به عیسی مسیح ایمان داری؟
دانشجو با صدای مطمئنی می گوید: بله استاد، ایمان دارم.
مرد پیر از قدم زدن بازمی ایستد و می گوید: « علم می گوید که تو دارای
حواس پنجگانه هستی تا دنیای اطرافت را تشخیص داده و مشاهده کنی. آیا تا
حالا عیسی را دیده ای؟
نه استاد، تا حالا او را ندیده ام.
به ما بگو تا حالا عیسی یت را شنیده ای؟
نه خیر استاد، تا حالا نشنیده ام.
آیا براستی تا حالا عیسی یت را احساس کرده ای؟ چشیده ای؟ بوئیده ای؟
آیا تا حالا هیچگونه درک حسّی ای از او داشته ای؟
متأسفم، خیر استاد.
و هنوز به او ایمان داری؟
بله.
بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می
گوید که خدای شما وجود ندارد. به این چه پاسخی داری بدهی، پسر جان؟
دانشجو پاسخ می دهد: هیچی، من فقط به او ایمان دارم.
استاد جواب می دهد: بله، ایمان ـ این همان مشکلی است که علم با خدا
دارد. مدرکی ندارید، مگر ایمان.
گرما وجود دارد؟
استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد.
آیا چیزی بعنوان سرما هم وجود دارد؟
بله پسر، سرما هم وجود دارد.
نه وجود ندارد.
استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه می کند و کلاس ناگهان
غرق در سکوت می شود. دانشجو شروع به توضیح می کند:
شما می توانید گرمای زیاد، بیشتر، بالا، بسیار بالا، نامحدود، ناچیز و کم
داشته باشید و یا حتی محیطی فاقد گرما داشته باشید. امّا چیزی بنام "
سرما" نداریم. ما می توانیم تا 458 درجه فارنهایت زیر صفر، گرما را پایئن ببریم؛
ولی پائین تر از آن نمی توانیم. چیزی بعنوان سرما وجود ندارد، در غیراینصورت
ما می توانستیم پائین تر از 458 درجه برسیم. هر شخص و یا شیء زمانی
قابل مطالعه است که یا از خود انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع
کند؛ و گرما چیزی است که باعث می شود که هر چیزی یا انرژی داشته باشد
و یا از خود انرژی ساطع نماید. صفر مطلق (485 ـ فارنهایت ) جائیست که گرما
دیگر وجود ندارد.
می بینید آقا که سرما کلمه ایست که ما استفاده می کنیم تا عدم حضور
گرما را با آن شرح دهیم. ما سرما را نمی توانیم اندازه بگیریم. گرما را در
واحدهای گرمایی اندازه می گیریم، چون گرما انرژی است. سرما متضاد گرما
نیست آقا، بلکه عدم حضور آن است.
در سکوت کلاس خودکاری به زمین می افتد، مانند صدای چکشی به گوش می رسد
دانشجو ادامه می دهد: تاریکی چی استاد، آیا چیزی بنام تاریکی وجود دارد؟
استاد بدون مکث جواب می دهد: بله، اگر تاریکی وجود ندارد، پس شب چی
می تواند باشد؟

شما دوباره اشتباه می کنید آقا. چیزی مانند تاریکی وجود ندارد؛ آن نیز عدم
حضور چیزیست. شما می توانید نور کم، معمولی، زیاد و چشمک زن داشته
باشید. اما وقتی بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشید، آنگاه چیزی ندارید، مگر
چیزی که به آن " تاریکی" گفته می شود. اینطور نیست؟ این معنی است که ما برای تعریف آن کلمه از آن استفاده می کنیم. در حقیقت تاریکی وجود ندارد، در غیر اینصورت شما می توانستید تاریکی را تاریک تر کنید. درسته؟
استاد به او لبخندی می زند و می گوید: این ترم، ترم خوبی خواهد بود. حالا
بگو ببینم مرد جوان، چه نتیجه ای از این حرفها می خواهی بگیری؟
بله استاد، منظور من این است که فرضیات فلسفی شما برای شروع بحث
دارای نقص هستند و بنابراین نتیجه گیریهای شما هم نادرست خواهند بود.
صورت استاد نمی تواند تعجبش را مخفی کند. نقص. می توانی توضیح دهی
چگونه؟
دانشجو توضیح می دهد که : شما از فرضیۀ همذاتی استفاده کردید. شما بحث می کنید که زندگی هست، مرگ هم است؛ خدای نیک و خدای بد. شما خدا را مانند یک چیز متناهی می بینید. چیزی که می توانیم آنرا اندازه بگیریم. آقا، علم حتی نمی تواند یک تفکر را شرح دهد. از الکتریسیته و مغناطیس استفاده می کند، بدون اینکه حتی آنها را ببیند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حیات درنظر بگیریم، آنگاه این حقیقت را فراموش کرده ایم که مرگ نمی تواند مانند چیزی که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حیات نیست، بلکه عدم حضور آن است.
حالا استاد بگوئید که آیا به دانشجوهای خود تعلیم می دهید که آنها از میمونها تکامل یافته اند؟
اگر منظورت پروسۀ تکامل است، باید بگویم بله مرد جوان.
آیا تا حالا سیر تکامل را با چشمان خود دیده اید، آقا؟
استاد با لبخندی سرش را به نشانۀ نه تکان می دهد و می داند که بحث به کدام جهت می رود و می گوید: یک ترم عالی خواهیم داشت در حقیقت.
از آنجا که در حقیقت هیچکس روند تکامل را در عمل ندیده و نمی تواند ثابت کند که حتی روندی است که در حال حرکت است؛ آیا شما عقیدۀ خود را تدریس نمی کنید استاد؟ آیا شما الآن بجای یک عالم یک واعظ نیستید؟
در کلاس بلوایی آغاز می شود. دانشجو ساکت می شود تا که هیاهو بخوابد.
در مورد نکته ای که به دانشجوی دیگر گفتید، دوست دارم در این مورد برای شما مثالی بیاورم. دانشجو روبه کلاس کرده و می پرسد: آیا اینجا کسی هست که تا بحال مغز استاد را دیده باشد؟ یکدفعه کلاس غرق در خنده می شود.
آیا تا حالا کسی صدای مغز استاد را شنیده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئیده و یا لمس کرده؟ به نظر کسی اینکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامی که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که شما مغز ندارید. پس اگر علم می گوید که شما مغز ندارید، ما چگونه به تدریس شما اعتماد کنیم، آقا؟
کلاس در سکوت فرو می رود و استاد با صورتی که نمی توان احساسش را درک کرد به دانشجو خیره شده است.
ناگهان این سکوت که به نظر مدت زیادی طول کشیده با صحبت استاد پیر شکسته می شود: فکر می کنم که اینها را بایستی با ایمان بپذیریم.
حالا قبول کردی که ایمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگی ایمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه می دهد: حالا استاد، چیزی بنام شرارت وجود دارد؟
استاد حالا کمی مردد پاسخ می دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه می بینیم. آنرا در کارهای غیر انسانی نسبت به انسانها می توان دید. آن در تمام جرایم و خشونتهای بسیار این دنیا مشاهده می شود. اینها چیزی نیست مگر تبلور شرارت.
دانشجو اینطور پاسخ می دهد: شرارت به خودی خود وجود ندارد. شرارت به سادگی عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاریکی. شرارت لغتی است که انسان برای عدم حضور خدا در دنیا بکار می برد.
خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتیجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمایی است که وقتی گرما می رود، می آید و یا تاریکی که وقتی نور نیست، می آید.
استاد در روی صندلی خود می نشیند.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ , ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﺧﺪﺍ , ﺷﺮﺍﺭﺕ , ﺷﻴﻄﺎﻥ , ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ , ﺳﺮﺩ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد