با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند. پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد. وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود میشود. در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد. سپس چوپان به او می گوید: «کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوری!»
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر… اگر… و اگر… اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟» ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.» ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.» ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!» ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟» شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.» استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.»
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم ﻗﻠﺐ از شما تشکر می کنم پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد… زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد: "همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟! حالا پسرها می گویند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است ! معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است !
خنگول در یک آزمون هوش که جایزه ی کلانی داشت شرکت کرد . سوالات مسابقه به شرح زیر بود :
1- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید ؟ الف) 116 سال ب) 99 سال ج) 100 سال د) 150 سال خنگول از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد!
2- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود ؟ الف) برزیل ب) شیلی ج) پاناما د) اکوادور خنگول از دیگران کمک خواست!
3- زعفران اسپانیایی در کجا تولید می شود؟ الف) ایران ب) پرتغال ج) اسپانیا د) آلمان خنگول آتش گرفت!
4- مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن می گیرند ؟ الف) ژانویه ب) سپتامبر ج) اکتبر د) نوامبر خنگول از مراقب امتحان کمک خواست!
5- کدام یک از این اسامی ، اسم کوچم شاه جورج بود ؟ الف) مایکل ب) آلبرت ج) جورج د) مانویل خنگول این سوال را با فحش جواب داد!
6- نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس آرام از چه منبعی بر گرفته شده است؟ الف) کانگورو ب) توله سگ ج) قناری د) موش صحرایی خنگول از خیر جایزه گذشت!
حال به جواب سوالات توجه کنید : اگر شما به هوش خنگول می خندید و این طور می اندیشید که جواب هر سوال گزینه ی (ج) است به پاسخنامه دقت کنید: 1- جنگ های 100 ساله از سال 1337 تا 1453 به مدت 116 سال طول کشید . 2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته می شود . 3- سازنده ی زعفران اسپانیایی که در تمام جهان معروف می باشد،ایران است!(زعفران ایران به اسپانیا صادر میشود و در آن جا اسپانیایی ها آن را بسته بندی میکنند و به اسم زعفران با کیفیت اسپانیایی به تمام جهان می فروشند!) 4- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته می شود . 5- نام کوچک شاه جورج ، آلبرت بود که در سال1936 او نام کوچک خود را تغییر داد . 6- در زبان اسپانیایی CANARIA INSULARIA به معنی جزایر توله سگ هاست!
تو دوران دبیرستان بچه ی شیطونی بودم.. بچه درس خون بودمو در عین حال شر و شیطون.. کنجکاو بودمو تا جایی ک جا داش ب کنجکاویام ادامه میدادم. من فرق بین خوب و بدو نمیفهمیدم.. از نظر حجابم تعریفی نداشتم. تا اینکه از طریق یه دوست با کامبیزم آشنا شدم..بهش میگفتم داداش ولی مهرش به دلم نشسته بود.. واسه رسیدن بهش هیچ سختی ای نداشتم.. رابطمو باهاش شروع کردم.. یه آدم منطقی و پاک، مهربون و لطیف ک من براش خیلی مهم بودم.. کم کم احساس کردم باید خودمو جمع و جور کنم.. دیگه موهامو میذاشتم تو، لباسای تنگ نمیپوشیدم.. من مال اون بودم پس لزومی نداش کسی جز اون از دیدنم لذت ببره.. رفتارام سنگین و با وقار و روابطم سنجیده شدن.. اون بر خلاف خیلیا فهمید ک با زور نمیتونه درستم کنه.. اون با زبون عشق ازم خواست راه اشتباهی ک رفتمو برگردم.. و من برگشتم. ارزششو داشت و داره.. وقتی ب جای اس دادن ب اون همه پسر به یه آغوش امن رسیدم، ب آغوشی ک نمیذاره هر لاشخوری بهم نزدیک شه.. فقط یه جمله تو ذهنم نقش میبنده: خدایا شکرت که کامبیز من یه مرده نه یه نر...شکرتتتت
رفتم خونه داداشم به این امید که حداقل به داداشم بتونم بگم ،ولی هرکاری میکردم نمیتونستم فقط میتونستم از خدا کمک بخوام من زیاد اهل نماز خوندن نبودم گفتم: (( خدایا من ماه رمضون رو روزه می گیرم فقط برای اینکه تو کمکم کنی به اون برسم )) داخل ماه رمضون حالم تقریبا بهتر از روز های قبل بود چون امید داشتم که دعا هام مستجاب میشه ولی ماه رمضون تموم شد حتی تا 4 - 5 هفته بعد رمضون حالم تقریبا خوب بود؛ تا اینکه یه روز چند تا از اقوامامون داشتن تعریف میکردن یکیشون گفت: که فهمیدن فلانی رفته حرف فلان دخترو زده برا پسرش، درست بود منظورشون همون دختره بود که من خیلی وقت بود عاشقش شده بودم. اینو که شنیدم اشک تو چشمم جمع شد دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم داخل یه اتاق دیگه که کسی اشکمو نبینه سریع اشکمو پاک کردم ولی اون شب کلی گریه کردم ای کاش همون شب بود، از اون به بعد هرشب فقط گریه میکردم، هر کاری هم میکردم نمیتونستم فراموشش کنم دیگه از بعد از این که اون خبرو شنیدم هر شب گریه میکنم دیگه این گریه ها برام عادت شده هنوزم این گریه هام ادامه داره با این که میدونم دیگه اون مال من نیست ولی هنوزم دوسش دارم دیگه بعد اون اصلا هیچ شوق برای زندگی کردن ندارم از کل دنیا سیر شدم هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه کی بود که میگفت :اگه از خدا یه چیزی رو از ته دل بخوای بهت میده پس چی شد خدا منکه اهل نماز نبودم کل ماه رمضونو برات روزه گرفتم فقط ام از تو یه خواسته بیشتر نداشتم چی شد کی بود که میگفت دعا های قبل افطار قبول میشه پس من که کل دعا هام رسیدن به اون بود پس چی شد کی بود که میگفت شب قدر هر چی از خدا بخوای بهت میده پس چی شد