پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 526
نویسنده : roholla

بن فیور
مترجم : هادى محمدزاده

باد سرد پاییزی، برگهای خشک را، از جلوی پایم، جارو می کند، دو باره آن روزها، در یادم زنده شده است. مدتها پیش بود، و ما حدودا دوازده سال داشتیم. «بامپی» و من، دوستانی جدا نشدنی بودیم. و همیشه خود را دوستانی تا آخر خط، می دانستیم. نام اصلی« بامپی» ، « کوین» بود. یک کودک سرخ چهره ایرلندی، که به خاطر عادت های عصبی اش، او را با این لقب صدا می کردند، چون هنگامی که می ایستاد و صحبت می کرد، مدام به شما تنه می زد. با این حال، دوستی خوب و وفادار بود.

می دانستیم که بزودی دوستیمان، در محک آزمایش، قرار خواهد گرفت. و تحت غیر منتظره ترین شرایط، به بوته آزمایش، گذاشته خواهد شد. عمارتی بود به نام « ولینگتون»، که استوار و پا بر جا، در همسایگی ما قرار داشت و در انتهای کوچه ى کاملا بن بست ما، به شکل تهدید کننده و به شکوه سبک معماری «گوتیک »، سر بر افراشته بود. ساختمانی عظیم و هولناک، که داستانهایی در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسایگان سالهای متمادی سرشان به همین مسئله گرم بود. مردم بر این باور بودند سالها پیش، حتی مدتها قبل از اینکه همسایه های حال حاضر این محله در این جا ساکن شوند، یگانه ساکن این خانه «آلتیا ولینگتون»، شش تن از اعضای خانواده اش را در این خانه کشته است. علاوه بر این در مورد او حرفهای نامعقول زیادى می زدند، از قبیل اینکه روح پلیدی در او حلول کرده و به او فرمان داده است که این جنایات وحشتناک را انجام دهد. گاهی هم می گفتند عقلش را از دست داده است، می گفتند که حدود پنجاه سال در یک سازمان شاغل بوده و بعد فرار کرده، به این خانه آمده و گوشه نشینی اختیار می کند. ضرورتی ندارد که بگوییم به این نتیجه رسیده بودیم که از این مکان، به هر قیمتی، باید دوری کنیم.

ولى پس از سالها مرد میدان طلبیدن آن خانه، من و «بامپی» مصمم شدیم بودیم مرد این میدان باشیم. عید «هالووین » فرا رسیده بود و ما از مدتها پیش منتظر رسیدن چنین زمانی بودیم. به صورت کاملا محرمانه نقشه این کار را کشیدیم. اگر والدین مان، پی می بردند که در شب عید «هالووین» برای عمارت « ولینگتون» نقشه می ریزیم حتما سد راهمان می شدند. من هنوز نمی دانم چرا اقدام به آن کار کردیم. شاید می خواستیم کاری را انجام دهیم که همسن و سالهای ما تا سالهای سال نمی توانستند انجامش دهند. شاید کودکانی احمق، بودیم که فکر می کردیم به خاطر یک شوخی بچگانه می توانیم جسور به نظر بیاییم.

باری به هر دلیل، عید «هالووین» فرا رسیده بود. و ما سعی می کردیم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات این کار را، به دست بیاوریم. وقتی شب عید فرا رسید، من و «بامپی» ، آخرین نفسهای عمیقمان را کشیدیم، و در راسته ى پله های سنگی به سمت آن خانه مجلل بختک زده، حرکت کردیم. هر پله ای را که با بی میلی بالا می رفتم، ساقهایم بیشتر به لرزه می افتاد. یک میلیون بهانه در ذهنم چرخ می خوردند. «بامپی» ساکت بود و سرخی چهره اش رنگ باخته بود.


قلبم تند تند شروع به زدن کرد ه بود. سعی کردم از بین ماسک کاغذی ارزانم، نفس عمیقی بکشم. قبل از اینکه به خودمان بیاییم، خود را جلوی ایوان چوبی و زهوار در رفته عمارت یافتیم. پیش رویمان در چوبی بزرگ و شاهانه ای قرار داشت. یک دستگیره برنجی عظیم، شبیه آنچه در فیلمها مشاهده می شود، از آن آویزان بود. دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من و «بامپی» بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه، به هم خیره شده بودیم. شروع به در زدن کردم، اما پس از سه ضربه سنگین، هیچ جوابی نشنیدیم. حالا کمی آرامش گذشته خود را باز یافته بودم. ما از هر بچه ای در این محله، زودتر به این کار اقدام کرده بودیم و حالا به طور معجزه آسایی، از حادثه ای مخوف، رهیده بودیم. من و «بامپی»، نگاهی به یکدیگر انداختیم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بیرون دادیم. به سمت خیابان بر گشتیم تا خود را، برای یک خوش آمد گوییِ در خور یک قهرمان از جانب دیگر دوستان آماده کنیم که در این هنگام با شنیدن صدای غژ غژ باز شدن آن در عظیم، هر دو، در جا میخکوب شدیم. برگشتیم. چشمانم را تقریبا بستم، چرا که پیش بینی می کردم با منظره ای ترسناک، مواجه شوم. علی رغم ترس و تعجبمان، با دلپذیر ترین منظره، روبرو شدیم.

بانوی مسن ریزه پیزه ى با مزه ای آنجا ایستاده بود. کوچک و باریک اندام، که موهای خاکستری اش را، به صورت مرتب و دوست داشتنی ای، گره زده بود. با صدایی آرام، به جهت دیر باز کردن در، از ما عذر خواهی کرد، و پاکت های آب نبات شب عید را با خوش رویی در کیسه های پلاستیکی مخصوص شب عید ما گذاشت. او خود را، «آلتیا ولینگتون» معرفی کرد و به ما اطمینان داد بر خلاف داستانهایی که از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هیچ اتفاق عجیبی در عمارت او نیفتاده است. ما هم خودمان را معرفی کردیم. دچار شگفتی دلپذیری شده بودیم و از گفتگوی دوستانه با او لذت می بردیم. از او تشکر کرده، و محترمانه از او که داشت به داخل عمارت بر می گشت، معذرت خواستیم.

من و «بامپی» واقعا آنچه را دیده بودیم نمی توانستیم باور کنیم. همه آن حرف و حدیث ها شایعه بود. شایعاتی بی رحم و جاهلانه. . ما آن فریبکاری ها را بر ضد این بانوی بی آزار مسن آشکار کرده بودیم. همچنان که در ایوان منتهی به پیاده روی سنگی ایستاده بودیم، مطمئن و مشتاق بودیم که خبرها را پخش کنیم. در همین هنگام، صدایی را از پنجره کنار در، شنیدم، صدا از داخل عمارت می آمد، و آنقدر بلند بود که مرا مجبور کرد برگردم. آنچه چشمانم دید از آن زمان در خاطرم مانده و برای همیشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئی از فکر و خیال های هر روزه من شده است جزئی از رویاها و هراسهای من.

فکر می کنم قبل از اینکه «بامپی»، حتی رویش را برگرداند من آن منظره را مشاهده کردم. آن چه دیدم، بسیار بد منظر و شبیه یک بختک بود. یک موجود عجیب و غریب و بی تناسب، شاخدار، با سر پولک دار، و چشمانی آتشین، و دراز در شکل و هیئت دوستانه «آلتیا ولینگتون»! همچنان که لباس خانه، تنش بود، سلامی به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند کرد، تو گویی به ما اشاره می کند، داخل بیاییم. همه چیز اهریمنی و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسیده بودم. پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود. «بامپی»، با دیدن این مناظر، از وحشت خشکش زده بود. هنوز نعره ای که برای فرار بر سر او، کشیدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجیح دادیم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نکردیم. آنقدر دویدیم تا به یک زمین قدیمی و متروکه رسیدیم. به یاد دارم که هر دو سکوت کردیم، و از وحشت آنچه دیده بودیم، کام از کام نچرخاندیم. حتى می توانم قسم بخورم که «بامپی»، خودش را خیس کرده بود. تصمیم گرفتیم این وقایع را، برای هیچکس رو نکنیم، و پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر پایمان را، نزدیک آن خانه نگذاریم. به علاوه این ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا که در غیر این صورت دهان به دهان بین مردم می گشت. یک داستان ترسناک ناگفته.

آن ماجرا مطمئنا بر ما تاثیر زیادی گذاشته بود. من و «بامپی» در تمام طول سالهای نوجوانی دیگر درباره روح صحبت نکردیم.

حالا سالهای زیادی، از آن دوران، می گذرد. من هنوز هم، «بامپی» را، وقتی که اوقات فراغت مان را بین دوستان و گاهی در مراسم جشن و سرگرمی، سپری می کنیم، می بینم. او حالا ترجیح می دهد که «کوین» صدایش کنیم و وقتی دوباره همین زمان از سال فرا می رسد، در رستورانی آرام و ساکت، برای مز مزه کردن یک فنجان قهوه می نشینیم و دو باره خودمان را روی همان ایوان شب عید «هالووین» می یابیم. خانه ى «ولینگتون» حالا از بین رفته و یک مرکز خرید کوچک، جایش ساخته شده است. حالا دیگر درک افسانه ها، عقاید اجدادی، و اشباح زدگی خانه های قدیمی برایم قابل درک شده است. برخی اوقات، به آنجا می روم، و همه به عنوان یک همسایه قدیمی، دورم جمع می شوند.

...باد سرد پاییزی برگهای خشک را از جلوی پایم جارو می کند. می خواهم داستانی بگویم که نگفتنش بهتر است.


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ , ﺍﻳﺮﻟﻨﺪ , ﭘﺎﻳﻴﺰ , ﻋﻤﺎﺭﺕ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻠﻴﺪ , ﺟﻨﺎﻳﺎﺕ , ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ , ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ , ﺟﺮﺍﺕ , ﺷﺐ ﻋﻴﺪ , ﻣﺎﺳﮏ , ﺍﻳﻮﺍﻥ , ﺷﺎﻳﻌﻪ , ﺍﻫﺮﻳﻤﻨﯽ ,



forg ( ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ)
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 409
نویسنده : roholla


Frog
قورباغه

A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit. When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead.

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.

The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died.

دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.

The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die .

قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.

He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time.

او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.


This story teaches two lessons:
1) There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
2)A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say

این داستان دو درس به ما می آموزد:
1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: forg , ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ , ﺑﻴﺸﻪ , ﮔﻮﺩﺍﻝ ﻋﻤﻴﻖ , ﺗﻼﺵ , ﺭﻧﺞ , ﺗﺸﻮﻳﻖ , ,



ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 393
نویسنده : roholla

تعدادی از نامه های بچه ها به خدا

خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری

خدای عزیز! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش های جدیدم رو بهت نشون میدم.
میگی

خدای عزیز! شرط می بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی توانم همچین کاری کنم.
نان

خدای عزیز! در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار می کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می دهد؟
جین

خدای عزیز! آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
لوسی

خدای عزیز! آیا تو واقعاً می خواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
نورمن

خدای عزیز! چه کسی دور کشورها خط می کشد؟
جان

خدای عزیز! آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می کنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
دارلا

خدای عزیز! بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود !!!!
جویس

خدای عزیز! لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم. می توانی درباره اش پرس و جو کنی.
بروس

خدای عزیز! فکر می کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
روث

خدای عزیز! من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کریس

خدای عزیز! ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس های دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می بندم او فکر تو را دزدیده.
با احترام دونا

خدای عزیز! لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می کنم.
دین

خدای عزیز! هیچ فکر نمی کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم. اون واقعاً معرکه بود.
اجین


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﺎﺑﻴﻞ , ﻗﺎﺑﻴﻞ , ﮐﻠﻴﺴﺎ , ﺗﻌﻄﻴﻼﺕ , ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ , ﺯﺭﺍﻓﻪ , ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ , ﻣﻨﮕﻨﻪ , ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﺎﺕ , ﺍﺩﻳﺴﻮﻥ , ,



ﺗﺎ ﺍﻭﺝ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﯼ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺧﺲ و ﺑﺎﻣﺒﻮ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 592
نویسنده : roholla

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد .
او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟
پاسخ دادم : بلی .
خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم .
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند . اما من از آنها قطع امید نکردم .
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید .
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند .
خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی . هر اندازه که بتوانی .
ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد . و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود !
پس هرگز نا امید نشو !

آنچه امروز یک درخت را تنومند ، سایه گستر و پر ثمر ساخته است ، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است . در هنگامه ی رنج های بزرگ ، ملال های طاقت فرسا ، شکست ها و مصیبت های خورد کننده ، فرصت های بزرگی برای تغییر ، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است ...


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺬﻫﺐ , ﺟﻨﮕﻞ , ﺧﺪﺍ , ﺯﻧﺪﮔﯽ , ﺳﺮﺧﺲ , ﺑﺎﻣﺒﻮ , ﺩﺭﺧﺖ , ﺯﻣﻴﻦ , ﻓﻮﺕ , ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ,



ﺭﺍﺯ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺻﻮﻣﻌﻪ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 355
نویسنده : roholla

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده ، اما آنها به وی گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.
اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی
چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین
را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .
تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است.
و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی.
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :
«صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند…
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت…
او بازهم درخواست کلید کرد
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » .
مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد.
دستگیره را چرخاند و در را باز کرد.
وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد.
چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید ... !!


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ , ﺳﻔﺮ , ﺻﻮﻣﻌﻪ , ﺭﺋﻴﺲ , ﺗﻌﻤﻴﺮ , ﺻﺪﺍﯼ ﻋﺠﻴﺐ , ﺭﺍﻫﺐ , ﮐﺮﻩ ی ﺯﻣﻴﻦ , ,