پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 382
نویسنده : roholla

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد.

صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملا راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فورا به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم

و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم

دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده

و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ , ﺟﻦ , ﺧﺎﻧﻪ , ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﯽﻧﻮﺍ , ﮔﺮﺑﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,



ﺩﻧﻴﺎﯼ ﻣﮕﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ
نوشته شده در جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 412
نویسنده : roholla

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.

شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…

مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…

بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﻧﻴﺎﯼ ﻣﮕﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ , ﺩﻧﻴﺎ , ﻣﮕﺲ , ﺧﺎﻧﻪ , ﮐﺘﺎﺏ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ ,



ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 418
نویسنده : roholla

پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.

از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسر عموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوشش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.

هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگر چه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.

اگرچه من هم پسر عمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.

مادرم هنوز حرفهایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگر چه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه می بیند!


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ , ﺧﺎﻧﻪ , ﮐﺮﻳﺴﻤﺲ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺭﻭﺡ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد